توصیف خانه پدری:

صدای گرفته خروس سیاه که می آمد، یعنی زمان آنست که هر کس بیدار شود، نماز صبحش را بخواند، پدر کمی قرآن تورق کند و صدای مدهای سنجیده اش گوش ما را که داشتیم رختخواب ها را بقچه میکردیم پرکند و مادر تعقیبات را شمرده و با تمانینه به جا بیاورد که " هر کس نماز را بدون تعقیبات بخواند خدا نمازش را انطور که باید نمیپذیرد"

خواهر ها با دامن های پولک دوزیشان بدوند کمک مادر و همان طور که با لهجه ی ترکی غلیظ آواز میخوانند، سفره را روی زمین بیاندازند. تا چند دقیقه بعدش که کفش های چوبی ام را برای گلی نشدن روی کفش های اصلی ام میپوشم، پاچه شلوار سبزم را بالا میزنم و میروم تا مرغ ها را بیدار کنم و از جا درشان بیاورم، شیر دوشیده شده که مادر از بزهامان گرفته توی کوزه ریخته میشود و میرود سر سفره. 

صبح های اینجا قبل از طلوع آفتاب برای خودت است، میتوانی رختخواب را جمع کنی و از زیر کار در بروی، اما به محض آنکه آفتاب طلوع کرد، وقت کار است. باید بدوی، گاهی باید دنبال سگ همسایه که بخت برگشته معلوم نیست چطور با آن صاحب خسیسش زنده مانده و اردک سفارش شده مشتی اکبر را به دهان گرفته بدوی. باید درخت ها را یکی یکی بررسی کنی آفت نزده باشند، یادت باشد کدامشان یکسال است میوه نداده، بروی به خانم قضیه را بگویی، تبر را برداری به تهدید، بعد چند ضربه هم نثارش کنی و دوباره خانم جان ضامنش شود "نه این سال دیگر میوه میدهد به حالش رحم کن مادر"

گوسفند های خودت و چند نفر دیگر را ببری دشت. در دشت های اطراف دهات ما کوه کمتر پیدا می شود، نمیشود فهمید کجا زمین است و کجا آسمان. کودک که بودم میدویدم تا شاید انتهای دشت را پیدا کنم و پرده ی سنگین و مخملی آسمان که ستاره ها مثل غبار به آن چسبیده اند را به پایین بکشم، اما هیچ وقت اخر دشت را پیدا نکردم

بعد از ظهر دوباره برمیگردی خانه. از دور بوی نان می آید که لایش را خرمای له شده گذاشته اند که امشب مهمانی است.

شب بشود و به طرح های چهار فصل فرش ها نگاه کنی، به آن گل های سر بر آورده از سنگ ها که در مستطیل بعدی که میانشان با نوار سیاه دور قرمز جدا شده جایشان را به درختچه های بیابان داده اند. پاهای باد کرده ات را که دراز کنی با صدای شانه قالی خواب بروی

و سر آخر، دوباره صبح شود...