پیش نوشته:
چند وقت هست که ذهنم درگیر این موضوعه. شدم اون شنونده ای که تا میاد یکی رو نقد کنه یا نظرش رو بگه، با این جواب مواجه میشه که:
هرکس نظری داره و نظر هرکس محترمه
میدونی، تا میام بگم فلانی به نظرم حرفت غلطه، این رو بهم میگن یا مغزم سریع میارتش جلو چشمم.
خیلی وقته ننوشتم. مغزم نظر نداده، حرف نزده و سکوت مطلق اختیار کرده.
دیشب داشتم با یکی حرف میزدم و وسط حرف زدن ازم پرسید نظرت در مورد فلان چیز چیه... و اونجا بود که فهمیدم اوضاع عجیب خرابه!
کتاب مغلطه، نوشته جانی وایت با نام اصلی
bad thoughts, a guid to clear thinking, by: jamie whyte
ترجمه مریم تقدیسی
174ص
اعتراف:
همشو نتونستم بفهمم! نمیدونم مشکل من بوده یا مترجم یا شایدم نویسنده. جاهایی بود که مشخصا من بودم، مثلا من کاملا معنی "درآمد قابل تصرف" رو نفهمیدم یا کلا در مورد "امپریالیسم" یا نظریه "نسبی بودن حقیقت" چیزی نمیدونم. ولی جاهایی بود که واقعا نمیتونستم دوتا خط یا پاراگراف رو به هم متصل کنم. پس این کتاب رو دوباره میخونم و این بار شاید نگاهی به اصل کتاب هم بندازم!