در هم

۴ مطلب با موضوع «story» ثبت شده است

چرا

دهانش را باز میکند، تاریکی بی انتهای حلقومش میخکوبم میکند. بعد دهانش را نزدیک صورتم میکند و با های گرمی زمزمه میکند :

" چرا خودت را نمیکشی؟"

از آیینه فاصله میگیرم.

چرا خودت را نمیکشی؟

بی پاسخ ترین سوالی که در ذهنم تکرار میشود.

هر بار که از روبروی خانه ی همسایه رد میشوم، و پیرزن تنهای نیمه خواب، نیمه بیدار را میبینم. هر بار که از کنار گل های باغچه رد میشوم و میبینم که چقدر راحت میتوانم آنها را زیر پایم له کنم. هر بار که جوب رونده را میبینم. هر بار که برآوردن برگ جدید درخت را مبینم، که جای برگ بهار قبلی میروید، بوی نفس تندش را میشنوم :" چرا خودت را نمیکشی؟ "

دو دستم را میگشایم و آرام بالا می آورم. حسشان میکنم. انگشتانم را از هم باز میکنم. عضلات و مفاصلم را احساس میکنم. پس هنوز زنده ام.

انقدر عمر کرده ام که نوک انگشتانم زمخت شده و برآمدگی کف دستم کمی خشک شده باشد.

پایینشان می آورم و سردی میز را لمس میکنم. میز سرد نیست، بدن من داغ است.

سرم داغ است، پایم داغ است، شکمم داغ است، سینه ام داغ است.

دارم میسوزم!

خنکای آب که به لپ هایم میرسد و دندان هایم که تیر میکشد، دوباره میپرسد :" چرا خودت را نمیکشی؟ "

به یاد کوچکی ام میافتم، به یاد رنج، به یاد درد

قطرات اشکم سرازیر میشوند. مزه ی شورشان میرود میان دندان های نیشم.

در ایینه نگاهشان میکنم. مایع حیاتی که از چشم های من بیرون می آید و به خورد زمین میرود.

به یاد آزادی ام می افتم، به یاد شور، به یاد خنده ی توام با گریه

صاف توی چشمانش نگاه میکنم. مثل کوسه به من زل زده.

" خودم را نمیکشم چون میخواهم هق هق کنم، ارام شوم، لبخند بزنم، چشمان مردم را ببینم، گریه کنم، انقدر بخندم که شکمم بالا و پایین برود... در یک کلام، میخواهم احساس کنم..... تو چرا خودت را نمیکشی؟ "

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood
داستان سه

داستان سه

به هر زحمتی شده بود خودش را به ساحل رسانده بود.

طبق نامه ی هفته ی پیش قرار شد که مدتی در شهر چرخ بزند تا اوضاع راست و ریست شود و در مهمان خانه ای اقامت کند. فضا هنوز پر از بوی تعفن بود.

از کناره ی ساحل اجساد را کرور کرور می آوردند تا آنهایی که باقی مانده بودند، نام و نشانی داشتند یا وسط راه در دریا رها نشده بودند دفن شوند.

با دیدن مغز متلاشی شده سرباز حدودا 16 ساله که بدن غرق در خون های لخته شده اش را می آوردند به طرف ستون های اسکله دوید و هر انچه از نان کپک زده دیشب و ته مانده اب شرب صبح کشتی که خورده بود را بالا اورد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood
داستان دو

داستان دو

توصیف خانه پدری:

صدای گرفته خروس سیاه که می آمد، یعنی زمان آنست که هر کس بیدار شود، نماز صبحش را بخواند، پدر کمی قرآن تورق کند و صدای مدهای سنجیده اش گوش ما را که داشتیم رختخواب ها را بقچه میکردیم پرکند و مادر تعقیبات را شمرده و با تمانینه به جا بیاورد که " هر کس نماز را بدون تعقیبات بخواند خدا نمازش را انطور که باید نمیپذیرد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood
داستان یک

داستان یک

از آن زمان چیز زیادی به خاطر ندارم. یعنی تا چند سال قبلش را چرا اما بعد تر ها، 5 سال انورترش را نمیتوانم به خاطر بیاورم.

7 ساله بودم، جوراب شلواری نویی که به تازگی خریده بودم به پا داشتم و از صدای تق تق کفش هایم لذت میبردم.

بوی شیرینی، شیرینی تازه همراه با شکلات که گاهی زیر چشمی به چگونگی پختش نگاه میکردم و مزه اش را زیر زبانم تصور میکردم. صدای زنگوله هایی که به کلاه وصل میشد و هر روز در ارزوی این که بالاخره مادر برایم یکی بخرد با او به آن قسمت بازار می امدم.

چیز های دیگری هم یادم هست که شاید به لذت بخشی لمس گل های بهاری چیده شده توسط پیرزن ها نباشد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood