این داستان یک قهرمان نیست
داستان یک انسان عادی هم نیست
داستان کسی است که در بیشتر کارهای زندگی شکست میخورد، فرصت و توان بلند شدن پیدا نمیکند و مانند همه ی ما غرق میشود
ولی او ضد قهرمان هم نیست
یک انسان خوب با تصمیمات و اقبالی بد
درست مثل بعضی از کسانی که هر روزه در کنارمان زندگی میکنند.
خیلی درد داره
اینکه تلاش کنی
جر بخوری
ولی نتیجه نگیری
ولی چی بیشتر درد داره؟
اینکه ۵۰درصدش تقصیر تو نباشه، ولی مردم ۱۰۰درصدش رو تقصیر تو بندازن
اینکه سرکلاس به سوالا جواب بدی، سوالای بقیه رو حل کنی، همه سوالای اخر فصلها رو برای اولین بار حل کنی، تموم ترم اون درس رو حفظ کنی
و بعد به خاطر الودگی تعطیل بشه و ۴ هفته بعدش دقیقا پشت یک امتحان دیگه ازت امتحانش بگیرن
شبش تا صبح بخونی با کلی گریه چون میدونی یک سری چیرها رو وقت نمیکنی مرور کنی
و صبحش از خستگی نتونی تمرکز کنی
به خاطر مچ دستت که به فاک رفته و تمرکز و حافظه فعالت که اونم به خاطر التهاب مغزت توی مریضی از مشکل پیدا کرده، برگه آ4 بخوای که خطهای پاسخ نامه اذیتت نکنه
و بهت بگن نه! و تازه باید با خودکار بنویسی چون مچت درد میکنه و کمرنگ مدادت رو سختشونه بخونن
و بین خط ها گم بشی
عدد و منفی مثبت و کوفت و زهرمار رو اشتباه کنی
و از امتحان بیای بیرون در حالی که نتونستی ی لحظه متمرکز بشی برای حل سوالا
درسی که خودت فکر میکردی، استادت فکر میکرد، همکلاسیات فکر میکردن که بالا میشی رو الان باید در ارزوی پاس شدن بمونی
به خاطر ۵۰درصدب که دست تو نبوده
یا باید هفته قبل یک امتحان دندون عقلهات دردبگیره و مجبور بشی بکشی
و چون به انواع انتی بیوتیک ها حساسیت داری، حداقل ۲هفته طول بکشه که بخیه خوب شه و بتونی غذا بخوری
و نتونی اون امتحان رو بخونی
و اونم ندونی ایا پاس میشی یای نه؟
و زحمت یک ترمت به همین راحتی از بین بره
ابروت جلوی استادت بره
بقیه به چشم لوزر بهت نگاه کنن
و خانواده دوباره بهت بگن
دیدی گفتیم نباید این رشته رو بخونی؟ دیدی گفتیم تو از پسش برنمیای؟
یا دوباره شروع بشه که
این همه مهمونی نیومدی که چی؟ خونتون دعوت نکردی که چی؟ به ما سر نزدی اینطوری شده دیگه .......
خسته شدم از این همه بی عدالتی
خسته شدم از این همه وضعیتی که دست من نبوده و نیست
ولی تاوانش رو باید پس بدم
چرا پس اطرافیانم این اتفاقا براشون نمیافته؟
چرا اونا با کمترین زحمت میرسن ولی من نمیتونم؟
انقدر احمق تر از بقیه ام؟ انقدر ناتوان ترم؟ انقدر بی مصرف ترم؟
احتمالا هستم
احتمالا
هستم
خیلی وقته ننوشتم
الان واقعا احساس میکنم نیازه که بنویسم
شاید شروع کردن دوباره درس خوندن و ارشد و بیدارشدن اون حس کنجکاوی و وارد شدن دوباره با کله توی جامعه موجبش شده
بعد از اون کار بیگاری طور برنامهنویس توی ماهوی، بیش از ۱سال تقریبا با بنیبشری غیر دوست نزدیک و خانواده ارتباطی نداشتم
یعنی مغزم اصلا جا نداشت و نمیتونست
انگار روحم بعد ازدواج دیگه نمیتونست ارتباط و بار اضافیای بپذیره
و جالبه واقعا
یک حالت burnout یا overstimulation که خیلی برام پیش اومده همیشه ولی اینبار تهش بود... واقعا تهش بود
الان میدونم که انرژی و جای مغزم با بقیه فرق داره انگار و نمیتونم همه ادم ها و چیزها و موضوعات و حرف ها و.... رو توی دل و مغزم جا بدم
جسمم هم بعد اون مریضی طولانی واقعا عوض شده
خستگی بیشتر از قبل و دیگران، سرگیجه، درد عضلات و مفاصل وقتی خستهام، حافظهای که گاهی مختل میشه، هورمون هایی که بهم میریزه راحت و....
انگار یک دفترچه دادن دستم که لیمیت بدنت تغییر کرده و بیا از روش برنامه بریز
سخته اره
ولی از این نظر که دیگه لیمیتم رو میدونم جالبه بهنظر
چرا دارم اینا رو مینویسم؟
هیچی
احساس ریختن بیرون اینا برای ناشناسها
و غیر از اون میگن خوبه ادم ولاگی از زندگی و کارش داشته باشه
دنبال اینم ک ی ولاگ کاری توی گیت هاب یا هر هاب دیگهای بسازم :)
همین. جدا همین
یواش یواش دارم به این نتیجه میرسم که مهم نیست چقدر تلاش میکنم
قرا نیست نتیجه خوبی در این درس های تحلیل داشته باشم
و مهم نیست چقدر کم میذارم
دروس حفظی و اجتماعی ام با کمترین تلاش بیشترین نتیجه رو میده
شاید راه رو اشتباه اومدم؟
پس چرا علاقه ام به دروس تحلیلی بیشتره؟
پس چرا حس ذوق و شوقم براش بیشتره؟
مگه نمیگن اگ ی چیزی رو دوست داری دلیل داره و احتمالا استعدادش رو هم داری؟
پس چرا نمیشه اصلا؟
خب، دوباره بهم ثابت شد که من ادم درس دادن نیستم
امروز توی کارگاه وقتی یکی سوال پرسید تا جواب بدم
پنیک کردم و یهو دیدم نمیتونم جواب بدم
و خیلی راحت بود!
لعنت لعنت لعنت
حتی نمیدونم چجوری از همگروهیم عذرخواهی کنم
و این بود داستان امروز...
البته کلی قسمت خوب داشت
ولی خب
میدونی همیشه این بدی ها تو ذهن ادما میمونه...
ولی نگران نباشین، حتی اگر تپق بزنین، من به عنوان یک همیشه خراب کننده، بلدم چجوری چشمم رو روش ببندم :)
گفتم این ترم ۸ ای بیام حداقل یک روزنگاری اینجا بنویسم که یهو یکی فکر نکنه که هرکی فیزیک میخونه خیلی خوشحاله و از پس همه چی برمیاد و اینا
پس به چشم باز کردن دیدتون نیگا کنین :)
----------------
تمرین کیهان رو تحویل دادم، و همش رو اشتباه نوشته بودم! همش رو! اینطوری که دوتا سوال رو اصلا منظورش رو درست نفهمیده بودم
دوتای دیگه هم انتگرالش رو درست نگرفته بودم
و این واسه یکی که ۸ترمه داره فیزیک ریاضی میخونه خیلی بده :)
بدترش اینه که این درس رو خیلی دوست دارم
و خلاصه نشون میده که نه تنها خیلی وضعم خرابه، که اهمیتی هم به اینکه کی و چطور تمرین رو حل میکنم نمیدم!
بعد از ظهر هم آمادگی تی ای برنامه نویسی یک کارگاهی هستم که فقط خدا به خیر بگذرونه :)))
همین.
میدونم وسط کرونا و اقتصاد و صیانت و مریضی و کوفت و زهرمار احتمالا اینا عددی نیست
ولی در ذهن من هست و خیلی هم هست
فکر کنم این خاطره رو یکبار دیگه هم گفتم، ولی برای یادآوری خودم
یادم نمیره اون روزی که در اتاقش رو زدم و باهاش صحبت کردم، بهش گفتم من اونقدر باهوش نیستم و اونقدر که بقیه کلاس میفهمن نمیفهمم. انتظار داشتم بهم بگه تو تنبلی، درس نمیخونی و هزارتا چیز دیگه، مثل بقیه اساتید. ولی بهم گفت " تو بچه پر تلاشی هستی! "
این اولین بار بود که یکی از معلمهام از دوران دبستان به اینور اینو بهم میگفت و فقط به خاطر اینکه کمتر از بقیه حالیم میشه بهم نگفت تنبل
اولین بار بود که یکی تلاشم و علاقم رو دید و باهام مهربون بود حتی اگر خیلی سوال میپرسیدم
و خیلی اولین بارهای دیگه
نتیجش این شد که درسشو با 18.8 پاس کردم
و ی دنیا خوشحالی تو دلم موند
هنوزم ک هنوزه وقتی گیر میکنم توی ی مسیله یا درسی
یا هر کار سختی
یادم می اد یکی که قبولش دارم بهم گفت " تو بچه پرتلاشی هستی! "
و تلاش شاید جای هوش رو نگیره
ولی نتیجه میده و پشیمونی نمیذاره
خوشحال و سربلندت میکنه
و همینه
حرف هایی که از دهانمون در میاد خیلی قدرتمنده
به خودم که به یکی چیزی گفتم که فک کنم ضربه بدی بهش زد و نمیدونم چطور جبرانش کنم
فوقع ما وقع
تا امروز فکر میکردم که ای واقعیت رو که من به اندازه بقیه انرژی کار کردن ندارم رو پذیرفتم. اینکه دیگه خودم رو به خاطر خستگی یا عقب موندن سرزنش نمیکنم و درک میکنم که قهمیدن مرز افسردگی،تنبلی،لوپوس چقدر سخته و ممکنه ناخوداگاه از یکی لیز بخورم تو اون یکی.
فکر میکردم پذیرفتم که نباید به خودم فشار بیارم
تا امروز
تا گردن غرق امتحان و درسم. تا خود حنجره
صبح از یک خواب نکرده شب پاشدم. دوباره بیخوابی اومده سراغم. اثرات لوپوس و قرص ها و استرس با هم
روزه نمیگرفتم پس رفتم صبونه
چون میخواستم خودم رو به زور بیدار نگهدارم تا بتونم مثل بقیه ساعات بیشتری برای درس خوندن داشته باشم و این ترم سنگین رو
که اعتراف میکنم وقتی داشتم انتخاب واحد میکردم، فکر میکردم که قراره لوپوسم فروکش کنه و خستگی ام کمتر بشه. ولی الان فهمیدم که این خستگی هیچ وقت قرار نیست بره
که لین ترم سنگین رو نیافتم و بتونم با نمره های خوب درسهایی که خیلی دوستشون دارم رو پاس کنم!
و خب چی انتظار داشتم واقعا؟؟؟
فشاری که افتاد
ضربانی که یهو تا ۱۰۰ و خورده ای بالا رفت
منی که حسابی ترسیده بودم و دراز به دراز کف زمین بودم
و امبولانسی که اومد و فشارم رو اورد سرجاش و موند تا وقتی حالم خوب بشه
خب چه چیز دیگه ای انتظار داشتی دختر؟
وقتی خسته ای و نخوابیدی، وقتی وسط عادت ماهانه قوی ات هستی، وقتی همه جات درد میکنه... چه انتظاری داشتی واقعا؟
داستان اینه که عصبانی و عصبی ای از اینکه چرا به اندازه دیگران انرژی نداری! خسته ای از اینکه هی عقب بیافتی از درس ها و امتحان ها. نگران اینده ای هستی نا معلوم که ایا با شرایط تو کنار میاد؟ یا مثل الان دانشگاه اون اینده هم قرار نیست باهات کنار بیاد؟
وحشتناک بود. اون ۱ دقیقه ای که ضربانم از ۶۰ معمولی رسید به ۱۰۰ وحشتناک بود. اون لحظه که فشارم یهو افتاد و من باید نمک میخوردم تا بیهوش نشم وحشتناک بود... این خودش نوشته جدایی میخواد
علی ایحال... در مورد ناخوداگاهم و ری اکشن بدنم یک چیز جدید یادگرفتم
و قهوه ای که دورش رو خط کشیدم :)
قطعا مهم ترین لطف هایی که لوپوس بهم کرده ایناست:
- هر موقع بیدار بودی کار کن! چون معلوم نیست تا چند دقیقه دیگه ایا دوباره خستگی خانمان برانداز یا درد یا... خودشو نشون بده و از کارت بندازه!
- در ادامه قبلی، که هیچ کاری رو عقب ننداز. میخوای غذا درست کنی؟ همین الان پاشو برو. میخوای درز جورابتو بگیری؟ پاشو! میخوای درس بخونی؟ همین الان!
- اگر خسته شدی از کار استراحت کن! استراحت کردن جرم و وقت تلف کردن نیست، اگر استراحت نکنی، بدنت و مغزت ارور میده! و شاید قبل از لوپوس ارور نمیداد و میتونستی شیرین ۵ ساعت پشت هم بخونی، اما یادت باشه الان فرق داره! راه برو، ورزش کن، بخور، دراز بکش، برو یکم با ملت حرف بزن، مدیتیشن کن، راه برو و....
- پیش فرضت این باشه که به برنامت نمیرسی! مهم نیست چقدر دقیق برنامه بریزی، همیشه خستگی و کوفتگی های یهویی پیش میاد، که باید همه چیز رو تعطیل کنی و بزنی به تخت خواب و قرص و ....
- کمتر کار بگیر، یعنی کمتر قول انجام کار بده، اما واسه خودت پروژه های ازاد داشته باش که وقتش شناور باشه!
- اگر خوابت نمیبره (!!!!!) پاشو برو کار کن! معلوم نیست کی دوباره انرژی داشته باشی!
- تقسیم وقت نکن، تقسیم انرژی کن! یعنی حتی گاهی بعضی کارها رو نصفه ول کن یا انجام نده تا انرژی برای کار مهم تر داشته باشی!
- انرژی ات رو با بحث کردن و حرف زدن زیاد با ادما هدر نده
و و و و و ....
خیلی طول کشید تا اینو بفهمم و الان میخوام اینجا بنویسم تا دیگه بقیه زحمتش رو نکشن
و برای اینکه خودم یادم بمونه
۱. وقتی ادم توی یک مجموعه ای هست یا داره کاری رو میکنه، نباید انتظار داشته باشه ادمهای دیگه اون رو دوست داشته باشند
نباید انتظار داشته باشه بقیه به شخص اون اعتماد کنن
چه تو مدرسه چه دانشگاه چه شرکت و چه....
مردم به روند کار و کلا کاری که داره انجام میشه اعتماد میکنن. نه خود تو!
مردم از تو نباید خوششون بیاد و خوششون هم نمیاد. اونا از کار تو خوششون میاد
۲. وقتی یکی از مثلا روش انجام یکی از کارهات یا حل مسیله یا ایده ات ایراد میگیره، اون از شخصیت تو ایراد نمیگیره!
اون نمیگه تو کلا بی ارزش و شوت و پرتی
نمیگه که خفه شو و کلا حرف نزن!
اون فقط داره اون ایده رو هدف قرار میده. همین!
این دوتا برای من یک مثال بزرگ داره. مثلا سرکلاس دبیرستان یا دانشگاه نشستم. و حرفی میزنم بی ربط، سوالی میپرسم مسخره یا جوابی میدم فوق العاده غلط. و وقتی با شدت باهام برخورد میشه، نه فقط ناراحت میشم که من اونقدر خوب نیستم که اون ادم من رو دوست داشته باشه{ که اصلا من اونجا نیستم برای این! و این ادمی نیست که بخوام باهاش ارتباط احساسی ای برقرار بکنم! اون ادم برای دوستی اونجا نیست! اون ادم صرفا داره راه رو برای من هموار میکنه و بعدا هم منو یادش میره!} که شروع میکنم به خودزنی. یعنی هی به خودم میگم تو خنگی، نمیفهمی، قابل اعتماد نیستی، یرتلاش نیستی، اصلا ذاتت و تواناییهات مشکل داره، اگر این ادم به تو توجه نکنه دیگه هیچ کس بهت توجه نمیکنه{این اخری خیلی اذیت میکنه و همش تکرار میشه. انگار اگر اون ادمهایی که دوست دارم من رو نخوان دیگه ارزش ندارم} و....
و اینطوری میشه که بعد از کلاس، بعد از جلسه یا بعد از صحبت با همکار یا کارفرما حالم گرفته میشه، به تخت یناه میبرم و گاهی کلی بستنی میخورم و حتی بعضی وقتا گریه میکنم
من امسال باید این مشکل رو حل بکنم! باید یاد بگیرم اونایی که قراره من رو به خاطر خودم و کلیت خودم دوست داشته باشند، خانواده و دوستان هستند و لاغیر. و یادم باشه که حوزه دوستی رو وارد حوزه کاریم نکنم
خیلی سخته برام و میدونم این قضیه از کدوم ابشخوری در گذشته دور من داره اب میخوره
ولی درستش میکنم!
حالا ببین!
از خودم و تمام ادمایی که شبیه من هستن بدم میاد
از هممون بد میاد
ماها فقط یک مشت خرفت نفهمیم که فقط مصرف میکنیم و به هیچ دردی نمیخوریم. هیچ کاری رو درست انجام نمیدیم و هیچ چیزی رو درست به مقصد نمیرسونیم، ماها ی مشت بی مصرف احمقیم که هیچی از دنیا و زندگی نمیفهمیم
تنها کسایی که دارن زندگی میکنن اونا هستن، ما رباتهایی هستیم بی مصرف که برای خدمت به اونا افریده شدیم
اونا کسایی هستن که دنیا رو میچرخونن و زندگی واقعی میکنن، لذت واقعی میچشن، حتی دردشون حقیقیه
اونان که زنده ان، ماها فقط مرده های متحرکیم که هیچی حالیمون نیست
اونا کین؟ ادمهای نابغه و بسیار باهوش، اونان که حقیقی اند، ماها فقط رباتهای بی خاصیت متحرکیم
این چیزیه که هیچ کس هیچ وقت نمیتونه خلافشو ثابت کنه، حتی خودشون