خیلی وقته ننوشتم
الان واقعا احساس میکنم نیازه که بنویسم
شاید شروع کردن دوباره درس خوندن و ارشد و بیدارشدن اون حس کنجکاوی و وارد شدن دوباره با کله توی جامعه موجبش شده
بعد از اون کار بیگاری طور برنامهنویس توی ماهوی، بیش از ۱سال تقریبا با بنیبشری غیر دوست نزدیک و خانواده ارتباطی نداشتم
یعنی مغزم اصلا جا نداشت و نمیتونست
انگار روحم بعد ازدواج دیگه نمیتونست ارتباط و بار اضافیای بپذیره
و جالبه واقعا
یک حالت burnout یا overstimulation که خیلی برام پیش اومده همیشه ولی اینبار تهش بود... واقعا تهش بود
الان میدونم که انرژی و جای مغزم با بقیه فرق داره انگار و نمیتونم همه ادم ها و چیزها و موضوعات و حرف ها و.... رو توی دل و مغزم جا بدم
جسمم هم بعد اون مریضی طولانی واقعا عوض شده
خستگی بیشتر از قبل و دیگران، سرگیجه، درد عضلات و مفاصل وقتی خستهام، حافظهای که گاهی مختل میشه، هورمون هایی که بهم میریزه راحت و....
انگار یک دفترچه دادن دستم که لیمیت بدنت تغییر کرده و بیا از روش برنامه بریز
سخته اره
ولی از این نظر که دیگه لیمیتم رو میدونم جالبه بهنظر
چرا دارم اینا رو مینویسم؟
هیچی
احساس ریختن بیرون اینا برای ناشناسها
و غیر از اون میگن خوبه ادم ولاگی از زندگی و کارش داشته باشه
دنبال اینم ک ی ولاگ کاری توی گیت هاب یا هر هاب دیگهای بسازم :)
همین. جدا همین
چرا مینویسی؟ شاید بخاطری که از این کنج خلوت خوشت میاد، شاید چون به فریاد هرچقدر خفه برای کمک میخوای، شاید چون میخوای ببینی داری چکار میکنی و خودنویسی بکنی اما سخته و بهروز نگه داشتن بلاگ کمکه، شایدم بنظرت حرفی داری که من ناشناس باید بشنوم اما نمیدونی چطوری باید سر هم و مرتب بنویسیش!
در هر صورت ما ناشناسا هستیم :)