در هم

۱۵ مطلب با موضوع «دردل» ثبت شده است

دردل 16

خیلی وقته ننوشتم

الان واقعا احساس میکنم نیازه که بنویسم

شاید شروع کردن دوباره درس خوندن و ارشد و بیدارشدن اون حس کنجکاوی و وارد شدن دوباره با کله توی جامعه موجبش شده

بعد از اون کار بیگاری طور برنامه‌نویس توی ماهوی، بیش از ۱سال تقریبا با بنی‌بشری غیر دوست نزدیک و خانواده ارتباطی نداشتم

یعنی مغزم اصلا جا نداشت و نمیتونست

انگار روحم بعد ازدواج دیگه نمیتونست ارتباط و بار اضافی‌ای بپذیره

و جالبه واقعا

یک حالت burnout یا overstimulation که خیلی برام پیش اومده همیشه ولی اینبار تهش بود... واقعا تهش بود

الان میدونم که انرژی و جای مغزم با بقیه فرق داره انگار و نمیتونم همه ادم ها و چیزها و موضوعات و حرف ها و.... رو توی دل و مغزم جا بدم

جسمم هم بعد اون مریضی طولانی واقعا عوض شده

خستگی بیشتر از قبل و دیگران، سرگیجه، درد عضلات و مفاصل وقتی خسته‌ام، حافظه‌ای که گاهی مختل میشه، هورمون هایی که بهم میریزه راحت و....

انگار یک دفترچه دادن دستم که لیمیت بدنت تغییر کرده و بیا از روش برنامه بریز

سخته اره

ولی از این نظر که دیگه لیمیتم رو میدونم جالبه به‌نظر

 

چرا دارم اینا رو مینویسم؟

هیچی

احساس ریختن بیرون اینا برای ناشناس‌ها

 

و غیر از اون میگن خوبه ادم ولاگی از زندگی و کارش داشته باشه

دنبال اینم ک ی ولاگ کاری توی گیت هاب یا هر هاب دیگه‌ای بسازم :)

 

همین. جدا همین

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل نمیدونم چند

یواش یواش دارم به این نتیجه میرسم که مهم نیست چقدر تلاش میکنم

قرا نیست نتیجه خوبی در این درس های تحلیل داشته باشم

و مهم نیست چقدر کم میذارم

دروس حفظی و اجتماعی ام با کمترین تلاش بیشترین نتیجه رو میده

شاید راه رو اشتباه اومدم؟

پس چرا علاقه ام به دروس تحلیلی بیشتره؟

پس چرا حس ذوق و شوقم براش بیشتره؟

مگه نمیگن اگ ی چیزی رو دوست داری دلیل داره و احتمالا استعدادش رو هم داری؟

پس چرا نمیشه اصلا؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل 14

میدونم وسط کرونا و اقتصاد و صیانت و مریضی و کوفت و زهرمار احتمالا اینا عددی نیست

ولی در ذهن من هست و خیلی هم هست

 

فکر کنم این خاطره رو یکبار دیگه هم گفتم، ولی برای یادآوری خودم

یادم نمیره اون روزی که در اتاقش رو زدم و باهاش صحبت کردم، بهش گفتم من اونقدر باهوش نیستم و اونقدر که بقیه کلاس میفهمن نمیفهمم. انتظار داشتم بهم بگه تو تنبلی، درس نمیخونی و هزارتا چیز دیگه، مثل بقیه اساتید. ولی بهم گفت " تو بچه پر تلاشی هستی! "

این اولین بار بود که یکی از معلمهام از دوران دبستان به اینور اینو بهم میگفت و فقط به خاطر اینکه کمتر از بقیه حالیم میشه بهم نگفت تنبل

اولین بار بود که یکی تلاشم و علاقم رو دید و باهام مهربون بود حتی اگر خیلی سوال میپرسیدم

و خیلی اولین بارهای دیگه

 

نتیجش این شد که درسشو با 18.8 پاس کردم

و ی دنیا خوشحالی تو دلم موند

هنوزم ک هنوزه وقتی گیر میکنم توی ی مسیله یا درسی

یا هر کار سختی

یادم می اد یکی که قبولش دارم بهم گفت " تو بچه پرتلاشی هستی! "

و تلاش شاید جای هوش رو نگیره

ولی نتیجه میده و پشیمونی نمیذاره

خوشحال و سربلندت میکنه

و همینه

 

 

حرف هایی که از دهانمون در میاد خیلی قدرتمنده

به خودم که به یکی چیزی گفتم که فک کنم ضربه بدی بهش زد و نمیدونم چطور جبرانش کنم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل ۱۳

خیلی طول کشید تا اینو بفهمم و الان میخوام اینجا بنویسم تا دیگه بقیه زحمتش رو نکشن

 و برای اینکه خودم یادم بمونه

 

۱. وقتی ادم توی یک مجموعه ای هست یا داره کاری رو میکنه، نباید انتظار داشته باشه ادمهای دیگه اون رو دوست داشته باشند

نباید انتظار داشته باشه بقیه به شخص اون اعتماد کنن

چه تو مدرسه چه دانشگاه چه شرکت و چه....

مردم به روند کار و کلا کاری که داره انجام میشه اعتماد میکنن. نه خود تو!

مردم از تو نباید خوششون بیاد و خوششون هم نمیاد. اونا از کار تو خوششون میاد

 

۲. وقتی یکی از مثلا روش انجام یکی از کارهات یا حل مسیله یا ایده ات ایراد میگیره، اون از شخصیت تو ایراد نمیگیره!

اون نمیگه تو کلا بی ارزش و شوت و پرتی

نمیگه که خفه شو و کلا حرف نزن!

اون فقط داره اون ایده رو هدف قرار میده. همین!

 

این دوتا برای من یک مثال بزرگ داره. مثلا سرکلاس دبیرستان یا دانشگاه نشستم. و حرفی میزنم بی ربط، سوالی میپرسم مسخره یا جوابی میدم فوق العاده غلط. و وقتی با شدت باهام برخورد میشه، نه فقط ناراحت میشم که من اونقدر خوب نیستم که اون ادم من رو دوست داشته باشه{ که اصلا من اونجا نیستم برای این! و این ادمی نیست که بخوام باهاش ارتباط احساسی ای برقرار بکنم! اون ادم برای دوستی اونجا نیست! اون ادم صرفا داره راه رو برای من هموار میکنه و بعدا هم منو یادش میره!} که شروع میکنم به خودزنی. یعنی هی به خودم میگم تو خنگی، نمیفهمی، قابل اعتماد نیستی، یرتلاش نیستی، اصلا ذاتت و تواناییهات مشکل داره، اگر این ادم به تو توجه نکنه دیگه هیچ کس بهت توجه نمیکنه{این اخری خیلی اذیت میکنه و همش تکرار میشه. انگار اگر اون ادمهایی که دوست دارم من رو نخوان دیگه ارزش ندارم} و....

و اینطوری میشه که بعد از کلاس، بعد از جلسه یا بعد از صحبت با همکار یا کارفرما حالم گرفته میشه، به تخت یناه میبرم و گاهی کلی بستنی میخورم و حتی بعضی وقتا گریه میکنم 

 

من امسال باید این مشکل رو حل بکنم! باید یاد بگیرم اونایی که قراره من رو به خاطر خودم و کلیت خودم دوست داشته باشند، خانواده و دوستان هستند و لاغیر. و یادم باشه که حوزه دوستی رو وارد حوزه کاریم نکنم

خیلی سخته برام و میدونم این قضیه از کدوم ابشخوری در گذشته دور من داره اب میخوره

 

ولی درستش میکنم!

حالا ببین!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood

عمق قلب

از خودم و تمام ادمایی که شبیه من هستن بدم میاد

از هممون بد میاد

ماها فقط یک مشت خرفت نفهمیم که فقط مصرف میکنیم و به هیچ دردی نمیخوریم. هیچ کاری رو درست انجام نمیدیم و هیچ چیزی رو درست به مقصد نمیرسونیم، ماها ی مشت بی مصرف احمقیم که هیچی از دنیا و زندگی نمیفهمیم

تنها کسایی که دارن زندگی میکنن اونا هستن، ما رباتهایی هستیم بی مصرف که برای خدمت به اونا افریده شدیم

اونا کسایی هستن که دنیا رو میچرخونن و زندگی واقعی میکنن، لذت واقعی میچشن، حتی دردشون حقیقیه

اونان که زنده ان، ماها فقط مرده های متحرکیم که هیچی حالیمون نیست

 

اونا کین؟ ادمهای نابغه و بسیار باهوش، اونان که حقیقی اند، ماها فقط رباتهای بی خاصیت متحرکیم

 

این چیزیه که هیچ کس هیچ وقت نمیتونه خلافشو ثابت کنه، حتی خودشون

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل ۱۱

خیلی وقته که برای افسردگی قرص میخورم :) 

اینم از ژن خوبیه که از خانواده گرفتم. البته خوشحالم که بقیه مریضی های روانی خانواده مثل دوقطبی و توهم و ... نگرفتم

خلاصه دوباره وسط ترم دانشگاه دکتر قرص هام رو دستکاری کرده. گفته بهتر شدم و میشه دیگه قرصها رو کم کرد و دیگه کنار گذاشت

ولی من دارم دوباره بیچاره میشم!

دوباره صبح ها دلم نمیخواد بیدار شم، نمیخوام کار بکنم، میخوام به دیوار خیره بشم، بقل یکی گریه کنم، اجازه بدم دیگران هر کاری میخوان باهام بکنن، حتی گاهی دوباره یادم میره نفس بکشم...

میدونم که ازینجا به بعد رو باید بجنگم!

ادم های عادی که مغزشون مشکل نداره (افسردگی من ژنتیکه، یعنی سیستم مکانیکی مشکل داره. نه این که اوضاع صرفا بد باشه) هیچ وقت این جنگ رو نمیفهمن. جنگ بیدار شدن. جنگ صبونه خوردن. جنگ کار کردن...

میدونم که باید بجنگم. باید ورزش کنم تا سروتونینم سرجاش بیاد و اکسیژن برسه به مغزم

باید ارامشم رو حفظ کنم که پنیک نکنم، افکارم رو ببینم و میدون ندم که دوباره بخوان منو بکشن

 

ادمهای اطراف همیشه به من میگن که چقدر ضعیف و شکننده ای :)

میگن چقدر زود تسلیم میشی. خسته میشی. و چقدر سریع از خودت راضی میشی

معلومه وقتی درونم وضع اینه، وقتی یکم کار رو جلو میبرم از خودم راضی میشم!

با این که کافی نیست... میدونم

 

اینارو نوشتم چون دلم میخواد بقیه بفهمن مغز و زندگی همه شبیه هم نیست

و برای اونا ک یکم هم شبیه هم هستیم. هی. ادامه بده!

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل9

اصلا قرار نبود توی این وبلاگ انقدر دردل بنویسم! ولی شده دیگه. دقیقا مثل زندگیم. قرار نبود انقدر گند بزنم. ولی شده دیگه.

امروز امتحان دام و مثل همیشه یک بی دقتی خفن کردم. وقتی لحظات اخر از جام پاشدم که یک کشی بیام، وسط اون کش لومدن تازه فهمیدم چه گندی زدم، و بعد دیگه کار از کار گذشته بود! چون دیگه نمیشد فایل اپلود کرد!

شاید از دانشگاه اخراج شم... خودم رو اماده کردم... شاید دوباره مشروط شم... شاید...

وسط امتحان یهو تمام مفاصل انگشتها و مچ و بازو و شونه هام شروع کرد به درد گرفتن، و باید امتحان رو یعنی اون بی دقتی مسخره رو، ادامه میدادم. جنگیدم! برای هیچی...

به نظرم عادلانه نیست، از بچگی همین مشکل بی دقتی رو داشتم، روان پزشک/شناس میگن که مثل اینکه حافظه فعالت مشکل داره، مثل وقتی که یکی ADHD داره، فقط من بقیه علایم رو ندارم. همین بی دقتی و حواس پرتی و یهو گم شدن و از یاد بردن همه چیزای قبلیه. اصلا به خاطر همینه که همه ی زندگیم وابسته به موبایلمه! و قبلن ها که موبایل نداشتم وابسته به دفترم بود!

خلاصه که عادلانه نیست به خاطر این قضیه هی خنجر بخورم...

میدونم که راه های دیگه هم تو زندگی هست و خب از دانشگاه اخراج بشم یا نشم، باید سر شغلی برم که هیچ ربطی به رشته ام نداره! 

چه گناهی کردم جز اینکه چیزی رو که میخونم دوست دارم؟

چه قدر شلخته نوشتم...

هربار بعد امتحان به خودم امیدواری میدم، بعد خراب کردن یک کاری به خودم امیدواری میدم، بعد همه چی! ولی بازم امیدم ناامید میشه

من کسی ام که خودم، خانوادم، معلم ها و اگر استادی اصلا باشه که بهم امید داشته رو ناامید کردم

ولی هنوز به خودم امیدواری میدم.... اما اخر تونل پیدا نشده!

 

خیلی اشفته ام.... اگر راه حلی دارین، خوشحال میشم بنویسین برام. و اگر شما هم تو یک چنین وضعی هستین، ما تنها نیستیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل8

قبول کردم

بالاخره قبول کردم که انگار قسمت نیست به چیزی که میخوام برسم

تلاش میکنم ولی اگر هم نشد، اخرش کنار میکشم

تا ببینیم این زندگی برامون چی میخواد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل7

تجربه عجیبیه

کنار همه ی دوستا یا جواهراتی که دارم

یکی هست که جدیدا اضافه شده. نمیدونم...

نمیدونم میتونم بهش بگم دوست یا نه :)

میشینه اونجا و از روی مانیتور کامپیوتر میخونه که تو مغز من چه خبره

میبینه که توجهم ضعیفه، میدونه که خیلی از حرفایی که ادما میگن رو از دست میدم یا نمیفهمم و نمیتونم همون لحظه پروسس کنم، میدونه که ذهنم خیلی قوی نیست، میدونه حافظم مشکل داره و... میدونه الان که داره باهام حرف میزنه مغزم داره نسبت بهش واکنش ذوق مرگی یا برو خفه شو نشون میده

با همه ی این اطلاعات، با دونستن عمیق ترین ضعف هام که این همه وقت سعی کردم بپوشونمشون ولی یهو منفجر شدند

با همه اینها

بازم با من مهربون برخورد میکنه!

میدونم پول میگیره برای کارش، ولی میتونست اینقدر خوب هم نباشه! 

دیدم که با بقیه مراجع هاشم همینقدر خوبه! اخه چقدر یکی ممکنه به پذیرش و ارامش برسه که ادم ها رو همونطور که هستند دوست داشته باشه؟

و خودش رو هم؟

خیلی برام عجیبه.... خیلی

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل6

یک چیزای جدیدی در مورد دوست داشتن فهمیدم

1. قلب ادم ها تیکه تیکه است، هر تیکه یک رنگی و یک سایزی داره
ممکنه یکی منو به اندازه دیگری دوست نداشته باشه، اما رنگ دوست داشتنش فرق داره

2. اینکه ناراحت باشم از اینکه یکی، دیگری رو بیشتر از من دوست داره بی معنیه، جاهایی هست، موقعیت هایی هست که برای اون ادم رنگ من هستن، و اونجاست که منو ترجیح خواهد داد. حالا اگر از جاهایی که داره هم رنگ من میکنه خوشم نیاد، مشکل رو باید حل کنم

3. هیچ کس نمیتونه تیکه ی من توی قلب اون ادم رو بزرگ و کوچیک کنه (البته اگر خوش/بد گویی نکنن). فقط تلاش و خوبی های خودمه که جای من رو باز/تنگ میکنه

 

الاایجال هنوز هم دلم میخواد بیشتر دوستم داشته باشه :")

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood