در هم

دردل ۱۱

خیلی وقته که برای افسردگی قرص میخورم :) 

اینم از ژن خوبیه که از خانواده گرفتم. البته خوشحالم که بقیه مریضی های روانی خانواده مثل دوقطبی و توهم و ... نگرفتم

خلاصه دوباره وسط ترم دانشگاه دکتر قرص هام رو دستکاری کرده. گفته بهتر شدم و میشه دیگه قرصها رو کم کرد و دیگه کنار گذاشت

ولی من دارم دوباره بیچاره میشم!

دوباره صبح ها دلم نمیخواد بیدار شم، نمیخوام کار بکنم، میخوام به دیوار خیره بشم، بقل یکی گریه کنم، اجازه بدم دیگران هر کاری میخوان باهام بکنن، حتی گاهی دوباره یادم میره نفس بکشم...

میدونم که ازینجا به بعد رو باید بجنگم!

ادم های عادی که مغزشون مشکل نداره (افسردگی من ژنتیکه، یعنی سیستم مکانیکی مشکل داره. نه این که اوضاع صرفا بد باشه) هیچ وقت این جنگ رو نمیفهمن. جنگ بیدار شدن. جنگ صبونه خوردن. جنگ کار کردن...

میدونم که باید بجنگم. باید ورزش کنم تا سروتونینم سرجاش بیاد و اکسیژن برسه به مغزم

باید ارامشم رو حفظ کنم که پنیک نکنم، افکارم رو ببینم و میدون ندم که دوباره بخوان منو بکشن

 

ادمهای اطراف همیشه به من میگن که چقدر ضعیف و شکننده ای :)

میگن چقدر زود تسلیم میشی. خسته میشی. و چقدر سریع از خودت راضی میشی

معلومه وقتی درونم وضع اینه، وقتی یکم کار رو جلو میبرم از خودم راضی میشم!

با این که کافی نیست... میدونم

 

اینارو نوشتم چون دلم میخواد بقیه بفهمن مغز و زندگی همه شبیه هم نیست

و برای اونا ک یکم هم شبیه هم هستیم. هی. ادامه بده!

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood

یادداشت های یک زنگ زده ۱۰

قبل از این لوپوس لعنتی

قلبم دیگه داشت خوب میشد چون ۱۸ رو رد کرده بودم

مشکل ششهام و اون الکالاز تنفسی مسخره کم تر شده بود و دیگه داشت از بین میرفت

و همه چیز داشت روبه راه میشد

همیشه به خودم میگفتم که اگر توی درس چیزی نشم، ورزشکار میشم!

تمام دلخوشیم به قوتم بود

داشتم واسه غریق نجات شدن تمرین میکردم!

 

و الان که با یکم راه رفتن زیاد پام درد میگیره

یک سینی سنگین بلند کردن ارنجم درد میکنه...

 

نمیخوام شکل این نوشته شبیه ناشکری بشه

میدونم قطعا خیری درش هست. یک چیزی هست بالاخره

یا واسه اینه که ادب شم. یا برا اینه که راهم عوض بشه

 

فقط میخواستم بنویسم

همین.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood

یادداشت های یک زنگ زده9

آپدیت!
موهام دیگه داشت خیلی میریخت! اونقدر که توی حموم مشت مشت مو میاوردم بیرون :)

خلاصه که انقدر حجم موهام کم شد که به زور هم شده رفتیم دکتر پوست و مو

هیچ وقت تو عمرم فکر نمیکردم به خاطر موهام دوبار در هفته آمپول بزنم! و انقدر بهشون چیزمیز بزنم 

و پوستم رو هر روز انقدر مراقبت کنم و حتی از آفتاب اونم توی خونه بپرهیزم!

درسته که دخترم، ولی از اونهاش نبودم هیچ وقت

و به قول پدرم این شد توفیق اجباری که یکم به خودم برسم، ممنونم ازش :)))

 

ریزش مو یکی از مشکلات جدی بیماری های خودایمنی هست. که البته بیشتر به صورت تابو دراومده و خیلی ها درمودش صحبت نمیکنند. نمیفهمم چرا!

من مشکلی با این ندارم که بگم دارم کچل میشم، یا اینکه به دلیل ریزش موی زیاد، خودم تو خونه اونارو کوتاه کردم! یا اینکه هر ۲ روز یکبار باید اتاق رو جاروبرقی بکشم از بس که مو ریخته رو زمین!

همینه دیگه!

 

و بله، ما به جنگیدن ادامه میدیم!

 

پیشنهاداتی که داده شده:

- شامپو هفت گیاه schon (شوان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

خواب و مغز

این تعبیر دقیقا قبل خواب به ذهنم رسید

ادم صبح که پامیشه مغزش مثل یک پارچه‌ی اتو خورده و به غایت صاف هست

در طول روز همینطور این مغز تامیخوره، یعنی من چنین حسی دارم. به وسط روز که میرسه حس میکنم که تو مغزم یک چیز مچاله‌شده ای هست که نمیخواد باز بشه و همراهم نیست و هر بار که میخوام بگیرمش هر مچاله‌تر میشه و میره تو خودش

وقتی در طول روز یک چرتی میزنیم، انگار به مغز این فرصت رو میدیم که یک مقدار زیادی از این چروک‌ها رو باز کنه. نه به اتوخوردگی صبح ولی قسمت خیلی زیادش باز میشه انگار!

هر چی خواب طولانی‌تر، میزان باز شدن این چروک بیشتر

بعد هم شب میشه

و صبحی که دوباره اتو کشیده و نو قراره روزمون رو شروع کنیم

 

 

و امان از سنی که ادم قدرت خواب رو از دست میده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

🐦توییت5

هرچی بیشتر میگذره

بیشتر میفهمم که چقدر اوضاع اینجا خرابه

و بیشتر حس میکنم به جای فرار باید درستش کرد

+ بیشتر به این نتیجه میرسم که این جامعه من بیمار که شاید زیاد زنده نمونم رو نمیخواد، نمیخواد، نمیخواد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل9

اصلا قرار نبود توی این وبلاگ انقدر دردل بنویسم! ولی شده دیگه. دقیقا مثل زندگیم. قرار نبود انقدر گند بزنم. ولی شده دیگه.

امروز امتحان دام و مثل همیشه یک بی دقتی خفن کردم. وقتی لحظات اخر از جام پاشدم که یک کشی بیام، وسط اون کش لومدن تازه فهمیدم چه گندی زدم، و بعد دیگه کار از کار گذشته بود! چون دیگه نمیشد فایل اپلود کرد!

شاید از دانشگاه اخراج شم... خودم رو اماده کردم... شاید دوباره مشروط شم... شاید...

وسط امتحان یهو تمام مفاصل انگشتها و مچ و بازو و شونه هام شروع کرد به درد گرفتن، و باید امتحان رو یعنی اون بی دقتی مسخره رو، ادامه میدادم. جنگیدم! برای هیچی...

به نظرم عادلانه نیست، از بچگی همین مشکل بی دقتی رو داشتم، روان پزشک/شناس میگن که مثل اینکه حافظه فعالت مشکل داره، مثل وقتی که یکی ADHD داره، فقط من بقیه علایم رو ندارم. همین بی دقتی و حواس پرتی و یهو گم شدن و از یاد بردن همه چیزای قبلیه. اصلا به خاطر همینه که همه ی زندگیم وابسته به موبایلمه! و قبلن ها که موبایل نداشتم وابسته به دفترم بود!

خلاصه که عادلانه نیست به خاطر این قضیه هی خنجر بخورم...

میدونم که راه های دیگه هم تو زندگی هست و خب از دانشگاه اخراج بشم یا نشم، باید سر شغلی برم که هیچ ربطی به رشته ام نداره! 

چه گناهی کردم جز اینکه چیزی رو که میخونم دوست دارم؟

چه قدر شلخته نوشتم...

هربار بعد امتحان به خودم امیدواری میدم، بعد خراب کردن یک کاری به خودم امیدواری میدم، بعد همه چی! ولی بازم امیدم ناامید میشه

من کسی ام که خودم، خانوادم، معلم ها و اگر استادی اصلا باشه که بهم امید داشته رو ناامید کردم

ولی هنوز به خودم امیدواری میدم.... اما اخر تونل پیدا نشده!

 

خیلی اشفته ام.... اگر راه حلی دارین، خوشحال میشم بنویسین برام. و اگر شما هم تو یک چنین وضعی هستین، ما تنها نیستیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل8

قبول کردم

بالاخره قبول کردم که انگار قسمت نیست به چیزی که میخوام برسم

تلاش میکنم ولی اگر هم نشد، اخرش کنار میکشم

تا ببینیم این زندگی برامون چی میخواد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

🐦توییت4

داشتم ولاگ هالی رو میدیدم

داشتن محیط شاد، ادمایی اطرافت که دوستت داشته باشن و انرژی زیاد داشته باشن

خیلی خیلی خیلی بیشتر از اونی ک فکرش رو میکنی توی زندگی، روحیه، سلامت و انجام کارا تاثیر داره

خیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

مغلطه (در حال تکمیل)

پیش نوشته:

چند وقت هست که ذهنم درگیر این موضوعه. شدم اون شنونده ای که تا میاد یکی رو نقد کنه یا نظرش رو بگه، با این جواب مواجه میشه که: 

 هرکس نظری داره و نظر هرکس محترمه

میدونی، تا میام بگم فلانی به نظرم حرفت غلطه، این رو بهم میگن یا مغزم سریع میارتش جلو چشمم.

خیلی وقته ننوشتم. مغزم نظر نداده، حرف نزده و سکوت مطلق اختیار کرده.

دیشب داشتم با یکی حرف میزدم و وسط حرف زدن ازم پرسید نظرت در مورد فلان چیز چیه... و اونجا بود که فهمیدم اوضاع عجیب خرابه!


 

کتاب مغلطه، نوشته جانی وایت با نام اصلی 

bad thoughts, a guid to clear thinking, by: jamie whyte

ترجمه مریم تقدیسی

174ص

 

اعتراف:

همشو نتونستم بفهمم! نمیدونم مشکل من بوده یا مترجم یا شایدم نویسنده. جاهایی بود که مشخصا من بودم، مثلا من کاملا معنی "درآمد قابل تصرف" رو نفهمیدم یا کلا در مورد "امپریالیسم" یا نظریه "نسبی بودن حقیقت" چیزی نمیدونم. ولی جاهایی بود که واقعا نمیتونستم دوتا خط یا پاراگراف رو به هم متصل کنم. پس این کتاب رو دوباره میخونم و این بار شاید نگاهی به اصل کتاب هم بندازم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل7

تجربه عجیبیه

کنار همه ی دوستا یا جواهراتی که دارم

یکی هست که جدیدا اضافه شده. نمیدونم...

نمیدونم میتونم بهش بگم دوست یا نه :)

میشینه اونجا و از روی مانیتور کامپیوتر میخونه که تو مغز من چه خبره

میبینه که توجهم ضعیفه، میدونه که خیلی از حرفایی که ادما میگن رو از دست میدم یا نمیفهمم و نمیتونم همون لحظه پروسس کنم، میدونه که ذهنم خیلی قوی نیست، میدونه حافظم مشکل داره و... میدونه الان که داره باهام حرف میزنه مغزم داره نسبت بهش واکنش ذوق مرگی یا برو خفه شو نشون میده

با همه ی این اطلاعات، با دونستن عمیق ترین ضعف هام که این همه وقت سعی کردم بپوشونمشون ولی یهو منفجر شدند

با همه اینها

بازم با من مهربون برخورد میکنه!

میدونم پول میگیره برای کارش، ولی میتونست اینقدر خوب هم نباشه! 

دیدم که با بقیه مراجع هاشم همینقدر خوبه! اخه چقدر یکی ممکنه به پذیرش و ارامش برسه که ادم ها رو همونطور که هستند دوست داشته باشه؟

و خودش رو هم؟

خیلی برام عجیبه.... خیلی

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood