در هم

little women

اول از همه اعتراف میکنم که یکی از کارای مورد علاقم پیدا کردن گاف های فیلم هاست devil و به همین خاطر یک قسمت جدید باز میکنم که قراره گاف هایی که پیدا میکنم رو توش بنویسم:

  • 12:11 تا 12:13، به شونه دست ایمی نگاه کنین که تغییر جهت میده
  • 14:02 تا 14:04، مگه جو دست نمیداد؟
  • 17:50 تا 17:53، اون نور آبی که یهو روی خونه میافته، حتی اگر رعد و برقم باشه به نظر خیلی مصنوعیه، و البته برف هم نمیومده
  • از 42:10 تا 42:14 به صورت مگ نیگا کنین، اون سبیل یهو از کجا پیداش شد؟
  • از 19:55 تا 20:59 به کروات لوری نیگا کنین، چقدر درگیر بوده بنده خدا!
  • 21:40 تا 21:42، جو دستش رو به سرعت نور پایین آورد، و بعد توی 21:45 وقتی دوربین برمیگرده سرجای قبلش، دستش دوباره زیر چونشه!
  • 21:48 تا 21:51 به نوشته های در دست پروفسور دقت کنین، روزنامه تبدیل به کتاب شد!
  • 23:20 تا 23:23 به دفتری که جو گذاشت رو میز دقت کنین
  • از همون 23:23 تا 23:25 به میز جلوی پروفسور دقت کنین

این داستان ادامه دارد...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

یادداشت های یک زنگ زده(یک مبتلا به روماتویید) 2

پله

هیچ وقت فکر نمیکردم کلمه ای به این سادگی موجب چنین ترس و اضطرابی در من بشه. فکر به اینکه قراره جایی پله داشته باشه هم ترسناکه. اینکه باید در یک زمان کوتاهی مقداری پله رو برم بالا، اینکه جایی سربالایی داشته باشه...

خیلی چیزا توی زندگی ام تغییر کرده.

یکی دیگه از چیزایی که برام غول شدن در ظروف هست. حتی فکر اینکه باید زور بزنم تا اون در باز شه، و در حین زور زدن درد انگشت هام زیاد بشه برسه به کف درستم و بعد که سعی میکنم بپیچونم در رو، درد بکشه به مچ و ارنجم خودش داستان ترسناک شده برام.

دیگه نمیتونم تو کارای خونه اونطوری کمک کنم، نمیتونم چیزای سنگین بلند کنم، حتی تو بلند کردن لیوان چایی ام گاهی به مشکل میخورم. نمیتونم سات های طولانی با مداد بنویسم، نمیتونم ورزش های قبل رو بکنم، نمیتونم به هر حالتی ه میخوام تو تخت بخوابم، نمیتونم پاهام رو مدت زیادی بندازم رو هم، نمیتونم لقمه های بزرگ بردارم که فکم درد میکنه، نمیتونم.... خیلی چیزای ساده ی دیگه، که دلیلی هم نداره کسی که سالمه بهش توجه کنه ( منظورم اینه که من خودمو به خاطر قبلا توجه نکردن بهشون سرزنش نمیکنم و به نظرم خیلی هم عادیه، شما هم رد شین ازش )

و گله.... کاش این مردم بیشتر رعایت کنن، الان که کرونا اومده کاش بیشتر رعایت کنن. اونوقت این کرونا هرچه زودتر جمع میکنه و منم میتونم هرچه زودتر داروهام رو شروع کنم و از درد هایی که داره پخش میشه جلوگیری بشه. من حداقل از اونایی که رعایت نمیکنن نمیگذرم :,)

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

یادداشت های یک زنگ زده(یک مبتلا به روماتویید) 1

دیروز تشخیص قطعی داده شد که ارتریت روماتویید دارم

حالا دارم اینا رو مینویسم تا شاید یکی دیگه مثل من پیدا شه و حس نکنه که تنهاست، همین طور برای اینکه کسایی که این بیماری رو ندارن یکم درک کنند. و البته میدونم تصمیم مسخره ایه.

اول بریم سر اینکه چه جوری شروع شد:

از وسط ترم 5 شروع شد، اب اوردن زانوم، بعد مچ پام. تشخیص پیچ خوردگی بود! و ضعف عضلات. درد انقدر شدید بود که باعث شد ترم 6 رو مرخصی بگیرم. در انتظار این بودم که با فیزیوتراپی و ورزش درد کم شه ولی نشد که هیچ اون یکی زانوم هم اول باد کرد و بعد ابی بود که زیر پوست و عضلاتم جمع شد. تا اینجاش خوبه، وقتی یکی از اعضای دوبل درگیره تو روی اونیکی فشار میاری و خب اونم بعد مدتی خسته میشه. تا اینجا همه چیز منطقی و طبیعی بود. کل این پروسه 3 ماه طول کشید.

اما یک روز صبح که پاشدم انگشت دست راستم باد کرده بود و درد میکرد، چند روز که گدشت انگشت های بقلش هم درد گرفتند و اندکی ملتهب شدند. حالا دیگه نمیتونستم انگشتام رو زیاد خم کنم.

صبح ها هم یک یا دو درجه تب میکردم ولی میذاشتمش پای هورمون ها.

هفته بعد کف دست چپ و بعد کف دست راستم درد و التهاب گرفت. میگفتم حتما انگشتام جایی گیر کرده بوده یا پیچ خورده من نفهمیدم و احتمالا کف یک چیز سنگین بلند کردم که کف دستام درد میکنه.

اما وقتی درد واقعا غیر قابل تحمل ارنج و مفصل فکم شروع شد دیگه از تمام این داستانهایی که تو ذهنم چیده بودم اومدم بیرون و خب اخرش هم تشخیص قطعی.

درسی که باید بگیرم/بگیریم: هیچ وقت علایمتون رو دست کم نگیرید، هیچ وقت دردهاتون رو قایم نکنید و بگید به بقیه نه اینکه به خیال اینکه همه چی خوبه و اینم تموم میشه واسه خودتون نگهش دارین

درک: فک کنم برای اولین قدم باید درد مداوم رو بفهمید، و اینکه شاید طرف نتونه قلم دستش بگیره یا حتی راه بره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل2

این ویروس تاجداری ک اومده داره یکسری چیزهایی ک شاید زیاد به چشم نمیدیدم رو حالیم میکنه

قطعا اولیش "ما غرک بربک الکریم" هست، اینکه این چیز کوچک و زامبی طور (ساینس فکت: ویروس ها زامبین، وقتی زنده میشن که به بدن موچود زنده برسن، اخه یه جورایی به خواب میرن. ولی میکروب ها و باکتری ها نه، اگه غذا نرسه میمیرن) چطوری هیچ کی رو هیچی حساب نمیکنه و هیچ کس هم نمیتونه جلوش رو بگیره.

وقتی به از بین رفتن اطرافیانم فکر میکنم (یکی از عزیزان از همین ویروس فوت شد) تازه میفهمم ک من چقدر بهشون وابسته ام! از لجاظ عاطفی، مالی، روانی، فکری و... اصلا یهو همه ی وابستگی هام رو جلو چشم دیدم! و دیدم که اگر همه ی اینها برن من هیچ امیدی نخواهم داشت جز خدا! تازه اگر ادم حسابی باشم، اگر نه که از پنیک بمیرم احتمالا. و اینکه چقدر بیشتر باید روی خودم کار میکردم تا انقدر وابسته نباشم.

مراقبت. یکهو دیدم من هیچ کاری، ابدا هیچ کاری نمیتونم برای مراقبت از عزیزام بکنم! فقط نگرانشون میشم همین! و این حس نتونستن که تو به هیچ دردی نمیخوری خیلی بده و ادم گاهی همه ی تلاشش رو میکنه و بعد اگر نشد میگه عیبی نداره ولی اینجا ما حتی نمیتونیم تلاش بکنیم.

مشکلات. یک لحظه سیلی از ویدیوهای کشور های دیگه ریخته شد. چه قدر ما عقبیم!! و پشت بندش، چقدر ما عقبیم؟. کاش میتونستم راهی پیدا کنم برای کمک به مردم و فهمیدم که مشکلات خیلی زیادتره. چیز دیگه ای که برام روشن شد اینه که شاید من یک چیزی رو خیییلی دوست داشته باشم، ولی بهتره برم دنبال ی چیزی که 50 درصد علاقه 50 تا هم به دردبخوریه

دوست داشتن. دیدم که چقدر ی سری ها رو دوست دارم و اگر فردا بمیرن دیگه نمیبینمشون. چیز تلخی هم ک از قبل میدونستم باز جلو چشم اومد که " هر چی با ادم ها باشی، از بودن کنارشون سیر نمیشی. اما به همین ترتیب وقتی بیش از ی مدتی باهاشونی، میخوای فقط فرار کنی " و خب انقدر این قضیه بد خورده تو صورتم ک خدا میدونه. ی جوریم ک هر صبح که پامیشم با خودم چک میکنم که ایا من از دیدن این ادم ها خسته شدم یا هنوز میخوام ببینمشون؟ 

احساس..... خیلی قاطیه، نه بلدم و نه میتونم درموردش حرف بزنم

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

گمشده

توی دلش داشت بلند بلند دعا میکرد. با خودش شاهد و همراه نیاورده بود و از طرفی هم اگر از کسی درخواست کمک میکرد به غرورش برمیخورد. رفت سمت باجه و گفت که میخواهد حساب باز کند. مسئول باجه بعد از کمی من و من کردن، ریشش را خاراند، با صدای شِلِقی از روی صندلی بلند شد و قدم زنان با ریتمی یکنواخت از سمت راست دور شد.
همین طور که منتظر برگشتنش بود، خاطرات این ۱۹ سال به سرعت از ذهنش عبور کرد.
اولین بار که سوار مترو شد، سرش را انداخته بود پایین و داشت از بوی عطر شیرین بقل دستی اش خفه میشد. میخواست ۵ ایستگاه بعد پیاده بشود. اسم ایستگاه ها را از بر داشت و مطمین بود که بلندگوی واگن خوب کار میکند. ایستگاه اول که رد شد، واگن محکم تکان خورد، اما بلندگو چیزی نگفت. اول ترسید اما بعد تصمیم گرفت تا به جای گوش به زنگ بودن، ایستادن های قطار را بشمرد. مادر نگرانش توی ایستگاه پنجم منتظرش بود، دلش میخواست به او ثابت کند که از پس اینکار به تنهایی بر می اید.
میان واگن بود که پرتاب شد به اولین خیابان گردی اش. امده بودند پایتخت. همه جا جدید بود. پایش را که از خانه بیرون گذاشت نزدیک بود با ماشینی که داشت از پارکینگ بیرون می امد برخورد کند. به صدای ماشین عادت نداشت و وقتی به نزدیکی پارکینگ رسید کاملا گیج شد. یکبار دیگر هم سرش محکم خورد توی برجک گاز که زرتی از دیوار زده بود بیرون.
خوب یادش می امد که قبل از ان اتفاق هیچ وقت متوجه  سر انگشتان اشاره و حلقه مادرش که پینه داشتند، اینکه یکی از گوش هایش بزرگتر از دیگری است و صدای زیبایش به خاطر قلیانهایی که در جوانی میکشید دورگه است نشده بود‌
وقتی ۱۸ سالش بود، راحت توی حیاط مدرسه بدون ترس میدوید. وجب به وجبش را میشناخت.از تیر اهن های سرد و بیرون زده پارکینگ که مزه شان طی دوسال بعدش شورتر شد تا درخت وسط حیاط که تا به زیر شاخه  هایش میرسید بازی نور و گرما و سایه را روی صورتش حس میکرد.
سعی کرد قیافه خواهرش را بیاد بیاورد. حدس میزد موهای قهوه ای اش حالا سفید شده باشند.کنار تخت نشسته بود و داشتند با هم کارتون میدیدند. لباس های براق و صورتی باربی ها را خوب یادش می امد، با اینکه رنگ زرد را کمی از یاد برده بود ولی خیلی خوب مانتو بنفش و روسری سیاه مادرش را به یاد داشت.
وسط خاطراتش بود که باز بوی عطر اسپورت مسیول بادجه امد. دستش را گذاشت روی قلبش، الان بود که از دهنش بیرون بیاید. صدای تپش ها انقدر بلند بود که میترسید صدای مسیول توی گولومپ هایش گم شود.
اقای پشت شیشه بعد از نوشتن چیزی یه سرعت روی کاغذ و بالا بردن صندلی اش گفت که طبق استعلامی که کرده از ماه پیش قانون داشتن شاهد جهت انجام امور بانکی نابینایان لغو شده و فقط باید مدارک شناسایی اش را به او بدهد.
نفس راحتی از توی دلش کشید. کارت شناسایی را که برچسب مثلثی ای به لبه اش زده بود تحویل داد.
مرد پشت باجه همینطور که تق تق روی کیبورد میزد پرسید:"اینجا نوشته شما ۱۹ سال پیش میدیدید. ببخشید، فوضولی نباشه ها، ولی چطوری بینایی تون رو از دست دادید؟"
خندید و گفت:" نه نه، من بینایی ام رو از دست ندادم، به قول مادرم دکتر ها وقتی برای دراوردن تومور مغزم رو باز کردند انقدر حواسشون رفت به خوشگلی من که اون قسمت بینایی رو لای وسایلشون گم کردند. میبینید خوشگلی چه مشکلاتی داره؟"
و هردو شروع به خندیدن کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

تاکسی

-"نزدیک شیخ بهایی پیاده میشم"
در با صدای بلندی بسته شد
-"چیکار داری میکنی؟ اروم تر"
بعد از نیم ساعت با موبایل ور رفتن، نه اسنپ پیدا کرده بود و نه تپسی. از روی اجبار اولین پراید سفید دربستی را نگه داشت و در را محکم بست. یک هفته میشد که گرفتن جواب سی تی اسکن را عقب انداخته بود.
- "...اینهمه درس میخونی اخرشم باید مثل من بشینی پشت این اهن پاره. به این قرآن" و قرآن کوچکی که به ایینه جلو اویزان کرده را با انگشت اشاره و شستش میگیرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا5

میان دنیای زنده ها و مرده ها یک کاغذA4 بود که وسطش دالبور دالبوری قیچی تورده بود

ادم ها ک میمیردند اگر خوش شانس بودند و میرفتند توی این کاغذ از بین نمیرفتند

حالا یا روح دیگری خبرشان میکرد یا تا قبل از اینکه وقتشان تمام شود پیدایش میکردند

ان ور ولی جالب بود. روح ها توی روز خواب بودند، یعن خواب میشدند و در شب دنیایشان ک هیچ کس در ان نمیمرد را میساختند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

اعتراف(نسخه 1)

دیگر سرش امده بود. همینطور که سرباز دراز بی قواره داشت دستبند به دستش میزد و صدای پرستار شیفت شب راهرو را برداشته بود که :" مردم اینجا خوابیدن، چه خبرتونه؟" ، به یکسال گدشته اش فکر میکرد.

اولین بار وسط جوش کاری ساختمان دیده بودتش. اهل ان محل نبود. آخرین قطعه را که جوش داد، نیم نگاهی به راستش انداخت. کفش های شبفر، جوراب سفید. کلاهش را بالا اورد و جشم های کوچک شده از نور افتابش را از کت و شلوار پیر گاردین خوش دوختش، انداخت توی صورت تازه اصلاح شده اش. 

چندساعت بعد برای چایی بعد از ظهر رفت پایین. با شانه درد همیشگی و خستگی بیش از اندازه اش نشست روی صندلی مانندی که بچه ها با باقیمانده های بتون درست کرده بودند. سر و کله اش پیدا شد. کتش را در اورد و اویزان کرد دست چپش، و بعد امد صاف نشست کنار او.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل

مریض شدم. یک ماه هست که از گلودرد و گوش درد و سردرد کارم شده درس خواندن نصفه نیمه، خوردن نیمه نصفه و خواب زیاد. هرچه انتی بیوتیک میخورم اثر نمیکند. همین دو هفته پیش هم فشارم وسط پاساژ شلوغ حافظ افتاد و درازم کردند توی نمازخانه با یک سرم ۱ساعت و نیمه.
کل بدنم درد میکند. از دستهایم که دیگر توان حرکت برایش نمانده تا پاهایم که با هر بار تب کردن، سست میشود و مجبور میشوم بنشینم. زانویم هم دردش عود کرده، این کشکک بی صاحاب، دلم میخواهد بگیرمش به فحش. بعد ان یک سال کذایی پیش دانشگاهی که بیشتر از انکه پیش از دانشگاه باشد، برایم پیش درامدی بود تا با حمله های پنیک اشنا بشوم و کارم بکشد به قرص. بگذریم، از اخر همان سال بود که زانو دردم شروع شد، میشود حدود ۳ سال پیش. عضلات ۴ سرم شل کردند، یک سال هیچ تحرک جدی ای نداشتم، اینها هم بیخیال شدند. زیاد جدی اش نگرفتم ولی یک روز اخر انقدر درد گرفت که پناه اوردم به دکتر. قرار بود با شنا و ورزش و قرص خوب شود، وسط درمانش هم به شنا علاقه مند شدم و افتادم به شنای حرفه ای، ولی خوب نشد، هنوز هم خوب نشده. باد کرده، مثل مچ پایم. انهم معلوم نیست کجای این هفته پیچ خورده و توان راه رفتن را ازم گرفته.
حسابی شاکی ام. وسط امتحانات هی دارم میخورم. هر روز صبح وقتی بدنم التماس میکند که "بگیر بخواب، من برای خوب شدن و ارامش به خواب نیاز دارم" مجبورم بیدار شوم و قهوه به دست بنشینم سر درسم. 
خسته ام، خیلی خسته، فقط کاش خوب تمام شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

حیدر!

شبش دوربین را شارژ کردم. عکس های سفر قشم را هم که تویش پر چهره خندان و بیخیال از دنیاست را پاک کردم. دلم نمیخواست چهره های غم بار و گریان کنار خوشحالی ان ادم ها باشند. انگار حس میکردم اگر دوربینم با ذخیره لبخند برود، شاترش به اشکهای روان باز و بسته نمیشود.
ساعت ۹ وسط جمعیت بودم. از ۷ صبح سواره و پیاده خودم را رسانده بودم ولیعصر. چندتایی عکس هم گرفته بودم، از مادر پیر و پسر جوانی که یکی سربند بسته و لرزان و ان یکی چفیه انداخته و استوار قدم برمیداشتند، ته دلم قند اب شد، آخ که چه قاب هایی پیدا بکنم امروز!
همینطور سر به هوا و زمین بودم که با شنیدن صدای بلندی از پشت سرم نزدیک بود دوربین پرتاب شود. فی الفور کالسکه ی دوقلوها را که هرکدام یک سربند با رنگ های متفاوت داشتند ول کردم و سر و لنز را چرخاندم، خودشان بودند!
همانجا ارزو کردم کاش به جای عکاس، فیلم بردار بودم. خاکی پوش های جلو پرچم ها را بالا گرفتند و طبل ها شروع به نواختن کرد، بعد شگفتی شروع شد. در کمتر از ۲ دقیقه اتفاق افتاد، جمعیت کوچک سنج به دست تبدیل شد به جلوران گروه بزرگی از مردم خیابان. راستش تا قبل از ان روز فکر نمیکردم فقط یک کلمه بتواند اینهمه ادم را انقدر سریع جمع کند، با هر ضربه طبل بلند صدا میزدند "حیدر" و با هر ضربه طبل تعداد بیشتری از مردم به انها ملحق میشدند.
خشکم زده بود. وسط راه مات و مبهوت خشکم زده بود، از شما چه پنهان واقعیت این است که ترسیده بودم. حسابش را بکنید، یک لشکر حیدر گویان در فاصله کمتر از ۱۰ متر، مستقیم به سمتتان بیاید، چه حالی میشوید.
احتمالا اگر اقای سربه هوا که رویش به دسته بود و داشت با سرعت از عرض خیابان رد میشد محکم به من برخورد نمیکرد، از رویم رد میشدند!
هرطوری شده خودم را چپاندم توی دسته.
در عکس گرفتن یک قانون نانوشته ای هست، انهم اینکه شما همیشه باید سوم شخص باشید، انجا که قاطی ماجرا بشوید و احساسات برتان دارد، دیگر دوم شخص ماجرایی هستید که خودش اول شخص است. شما باید تاثیرات ماجرا را بفهمید ولی تاثیر نپذیرید، مگر نه، کارتان تمام میشود.
دوربین را بالا میبردم، از دست های بالا رفته عکس میگرفتم، پایین می اوردم، کلوزاپی از خادم که در زمینه اسمان ابی تهران دیده میشد، ولی دلم چیز دیگری میخواست. میخواستم همانجا لنز را غلاف کنم و سینه زنان با جمعیت "علمدار نیامد" بخوانم.
در همین گیر و دار بود که دسته ایستاد، وقت نماز شد. دوربین را انداختم دور گردن و قامت بستم با همان لشکر ترسناک حیدر گو.
به اواسط نماز که رسید، همین ادم ها که نزدیک بود من و چند نفر دیگر را وسط خیابان زیر بگیرند، شروع کردند به هق هق گریه کردن. 
ختم زیاد رفته ام، اخریش ختم مادر دوستم ریحانه، که خدا رحمتش کند، هییت هم میروم و گریه جمعی را میشناسم، ولی این چیز دیگری بود. من تا به حال با یک شهر گریه نکرده بودم!
نماز که تمام شد، تکلیفم مشخص شده بود، هیچکس نمیتواند سوم شخص این مراسم باشد. با احترام در لنز را بستم و انداختمش توی کیف قرمزم. یک پرچم و سربند از خادم طلب کردم و همراه جماعت بلند صدا زدم "حیدر"!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood