در هم

مادربزرگ

افتاده بودیم به بازی، عمو داد زد "اونو" و زن عمو سرش غر میزد که " داد نکش! ". من و دختر خاله داشتیم کارت هامان را حفظ میکردیم، پسرعمه حسابی گیج شده بود و هر دور یادش میرفت بگوید اونو. خلاصه سرمان گرم بود، مثل خانه ی مادربزرگ که شوفاژ نداشت، ولی اتش شومینه اش ابی و زرد زبانه میکشید و صدای جلز ولزش ما را یاد بچگی هامان می‌انداخت، مادربزرگ روی صندلی گهواره ای و ما دور شومینه، سراپا گوش مینشستیم که امشب قصه کجا میرود، امشب مادربزرگ قرار است وقت گفتن نام قهرمان داستان کداممان را خطاب قرار دهد و بگوید " اره، مثل تو، یکی بوده عینهو تو ".
چشم گرداندم دنبالش، هیچ وقت قاطی بازی ما نمیشد، میگفت من دیگر سنی ازم گذشته، وسط بازی بلند شدم و رفتم اشپزخانه ی بسته ی گوشه ی هال. در چوبی روغن گرفته را اهسته باز کردم، نشسته بود کنار اجاق، عینکش رو بینی، موهای رنگ کرده اش بافته و روی شانه هایش افتاده و در اخر مثل همیشه خواب. صدای ان یکی عمو بلند شد که " میبینم که میدون خالی کردی" و من یک چشمم به مادربزرگ و یکی به کارت های رنگارنگ توی دستم جواب دادم " زکی! من و کنار کشیدن؟! "، به دو برگشتم به بازی و در اشپزخانه را پشت سرم نیم باز گذاشتم.
گمونم ۵ دقیقه نگذشته بود، خاله که رفته بود از یخچال نوشابه بیاورد، نوشابه به دست در اشپزخانه را بست. رنگش پریده بود، چند قدم برداشت و ولو شد روی صندلی پفی چرمی کنار تلویزیون، شوهر خاله که حسابی روی خاله و کوچولوی تو راهشان حساس بود، سریع پاشد و رفت پیشش، یک چند کلمه ای رد و بدل کردند و بعد فقط نگاه بود. دیگر بیشترمان نگران حالش شده بودیم که  عمه که از همه بزرگ تر بود گفت " چه شده عزیز جان؟" شوهر خاله لبش را گزید و گفت " هیچی نشده، ام.... حامد، یک لحظه میای اینجا داداش؟". قضیه اینست که دوتا عمو دارم، عمو سیاوش که با خاله ام ازدواج کرده و ان یکی عمو ارش ام که همه صدایش میکنند حامد. تا جایی که یادم می اید عمو حامد وقتی بازی میکرد چنان غرق میشد که باید چندبار تکانش میدادی تا متوجه بشود کارش داری، نه که فقط برای بازی اینطور باشد، کلا هر کاری را با تمام وجود انجام میداد، خیلی بهش حسودیم میشد، توی همین فکرها بودم که پسرعمه شروع کرد به مسخره بازی و دست به یقه شدن با پسرعمو، بعد از انکه زن عمو یک سقلمه ی حسابی نصیب عمو حامد کرد، تازه به خود امد، اخر چایی اش را هورت کشید و یاعلی گویان بلند شد و رفت سمت شوهرخاله. همینطور داشتیم ۱۰ نفری بازی میکردیم که یکهو اشک های خاله جاری شد. عمه طاقتش طاق شد، رفت ببیند چرا خاله یکهو افتاد و الان دارد گوله گوله اشک میریزد. ما هم بازی را نگه داشتیم و از هر و کر افتادیم. این وسط دختر خاله ام پاشد و رفت اشپزخانه تا شیرینی های دیشب را بیاورد. با چشم های خودم دیدم که عمو میخواست داد بزند، ولی هرچه به عضلات گردنش فشار می اورد و دهنش را باز و بسته میکرد، انگار تارهای صوتی اش در یک لحظه غیب شده بودند. همان جا، همان جا از جیغ های حنانه بود که فهمیدیم حدس همه مان درست بوده.
مادربزرگ مرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دوست

تق، پیسسس
دوباره واشر لوله ی زیر سینک پاره شد. حالا وسط این شلم شوربا باید از ته کمد دنبال واشر هم بگردم. هر قدمی که برمیدارم ۶ تا فحش حواله اش میکنم، نامرد مگر مجبور بود ۵ سال برود ان سر دنیا، و انقدر سر نزند که الان که میخواهد بیاید مجبور شوم مثل غریبه ها خانه را برق بیاندازم. نمیدانم چطوری شده. میشود از اینستایش فهمید که موهایش را کوتاه کرده، چتری های همیشگی اش را کنار گذاشته و کنار ان گردنبند بی اویز طلایی ای که چندسال پیش برایش خریدیم[ آخ که چقدر خوش گذشت، لامصب داشت دستی دستی کل شیر کاکایو را روی جزوه هایم خالی میکرد!] تازگی ها یکی دیگر هم می اندازد. ولی مساله ظاهرش نیست، مشکل اینجاست که نمیدانم چطور شده.
واشر را عوض میکنم و میروم سراغ قیمه، همیشه لیموی قیمه هایش باز میشود و سر کل کل هم که شده قیمه بار گذاشتم. 
تایمر را میگذارم و میروم سر گوشی، دیشب ۵ صبح راه افتاده و امروز حول و حوش ۱۲ میرسد. میروم سر عکس های این دوماهش، از من هول خیابان گرفته تا دشت و دریا عکس دارد.
نمیدانم دقیقا چطور دوستی مان شروع شد، من دانشکده مهندسی، او رشته عکاسی. بعضی وقت ها که در وصلی تلگرام با هم حرف میزنیم با همان لهجه اصفهانی اش ویس میدهد که "چطو شد که اینطو شد؟"، منم نمیدانم. 
گردگیری ویترین مانده، نصفش را با سوغاتی های سفرهایش پر کرده ام. از قدیم همین بوده، هر بار که میرود مغازه از خود بیخود میشود، سر همین داستان یکبار کل پول تو جیبی ماه را خرج هله هوله کردیم!
نزدیک ۳ شده، خانه را مرتب کردم و ژله ی مورد علاقه اش را درست کردم، الان است که بیاید، میروم تا خودم اماده شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

گل فروشی

به کف دست مغازه دار نگاه می کند. از بس جای زخم های کوچک دارد که زمخت شده. معلوم نیست چند سال است که هربار دسته های چندتایی گل را مشت میکند توی دستش و با قیچی همیشه صیقلی دمشان را میچیند.
صدای زنگوله زنگ زده بالای در که می اید، بر میگردد تا مطمئن شود که او هم برای خرید گل به اینجا نیامده باشد. دم در وسط ابر قطرات اب سرگردان، پسرک دارد قیمت های نیمه پاک شده ی تک تک گل ها را میخواند. هر قدمی که برمیدارد صدای قرچ ساقه ی رها شده روی زمین همراه شلپ شلپ اب میعان شده میشود و اینطور است که واکنش اولیه کسانی که به اینجا می ایند، میشود بالا کشیدن شلوارشان.
دوباره ساعت چوبی که کنار گواهی کار حاجی است را نگاه میکند، با اینکه بیشتر از ۵ دقیقه از گشتن میان سطل های سفید و زرد گل های رز و مریم و گلایول نگذشته اما از بوی تند اینهمه گیاه سرش درد میکند.
حوصله اش سر رفته، این پا و ان پا میکند و از سر کنجکاوی به کار شاگرد سرک میکشد. دارد تند تند ارکیده ها را با صدای چندش اور کشیدن ناخن روی تخته، توی اسفنج سفت و سبز میکند، خانم بقل دستش هم حیران به دنبال یک کارت تبریک برازنده ی این تاج میگردد.
از اینهمه بو و صدا و خیسی عصبی میشود، دلش میخواهد به حاجی بگوید که : "بیخیال زرورق، همینطوری میبرمش" که چشمش به ماشین سفید تویوتا میخورد. هر سوراخش را یک گل کوچک گذاشته و تا حالا از شوق، با لبخندی از این سر تا ان ور صورت کک و مکی اش،۶ بار شیشه و کاپوت ماشین را شسته.
با لبخند محو تماشا بود که صدای بفرما به خودش اورد. اسکناس مرطوب کف دستش را روی پیشخوان مرمری گذاشت و با تکه ای از "گلستان حاجی...." به سمت خانه رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

وقتی نیچه گریست

باز هم یالوم، فقط یکم جوان از زمان درمان شوپنهاور

زیبا بود و جنبه احساسی پر رنگی داشت. اینکهچطور فردی مثل نیچه اینطور عوض میشود و چطور در درون خود یک کودک حمل میکند زیبا بود. عجیب که چطور و از کجا این چرخش اتفاق افتاد، به عقب و جلو ورق زدم ولی نشانه ندیدم جز افکارش بر کاغذ.

کتابی خوب از گزیده سخنان نیچه از زبان یک روانشناس میتواند باشد. بسیار خوب با تاریخ رشد رواندرمانی آشنا میکند. 

یادگرفتن ها:

- طوری زندگی کن که انگار ابد مجبور به تکرارش باشی!

- انسان ها چندنفرند

- خودت راهت را انتخاب کن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا4

بعد از اتفاقاتی که از حوصله ام خارج است

3 سپاه سیاه و سفید و طوسی در مقابل هم قرار گرفتند

هر کدام برای تصرف تمامی جهان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا3

در گیم اف ترونز بودم!

هیچ پادشاهی نمیتوانست وایت واکرها را شکست دهد. قرار بر این شد که بانو(!) کالیسی با اژدهایانش میدان داری کند

تا تیریون و دیگران بروند

به کجا..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا2

سرزمین هایی باشکوه

با دریاهایی بی انتها

جنگل هایی سرسبز..

در هر قصری از قصر پادشاهان

دری بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

کتاب:درمان شوپنهاور

بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم

انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا 1

سال 96 مرده بودم

چند نفری از دوستانم در مرگم گریه کردند ولی خانواده ام را نیافتم

بعد از n سال زنده شدم و دوستانم را دوسال بزرگتر از ان زمان دیدم

دوسال بعد از مرگم تکنولوژی عمر بلند یا جاوید پیدا شده بود

و حالا بعد از اینهمه سال مرا از گور زنده کرده بودند!

کجا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood
داستان سه

داستان سه

به هر زحمتی شده بود خودش را به ساحل رسانده بود.

طبق نامه ی هفته ی پیش قرار شد که مدتی در شهر چرخ بزند تا اوضاع راست و ریست شود و در مهمان خانه ای اقامت کند. فضا هنوز پر از بوی تعفن بود.

از کناره ی ساحل اجساد را کرور کرور می آوردند تا آنهایی که باقی مانده بودند، نام و نشانی داشتند یا وسط راه در دریا رها نشده بودند دفن شوند.

با دیدن مغز متلاشی شده سرباز حدودا 16 ساله که بدن غرق در خون های لخته شده اش را می آوردند به طرف ستون های اسکله دوید و هر انچه از نان کپک زده دیشب و ته مانده اب شرب صبح کشتی که خورده بود را بالا اورد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood