از آن زمان چیز زیادی به خاطر ندارم. یعنی تا چند سال قبلش را چرا اما بعد تر ها، 5 سال انورترش را نمیتوانم به خاطر بیاورم.

7 ساله بودم، جوراب شلواری نویی که به تازگی خریده بودم به پا داشتم و از صدای تق تق کفش هایم لذت میبردم.

بوی شیرینی، شیرینی تازه همراه با شکلات که گاهی زیر چشمی به چگونگی پختش نگاه میکردم و مزه اش را زیر زبانم تصور میکردم. صدای زنگوله هایی که به کلاه وصل میشد و هر روز در ارزوی این که بالاخره مادر برایم یکی بخرد با او به آن قسمت بازار می امدم.

چیز های دیگری هم یادم هست که شاید به لذت بخشی لمس گل های بهاری چیده شده توسط پیرزن ها نباشد

وقتی به قسمت های عمیق تر میرفتیم ( حداقل از نظر من آنموقع عمیق بود ) بوی شیرینی با تریاک قاطی میشد، اصلا ترکیب خوبی نیست

ضحنه های جذابی نداشت، فقط تقریبا هر بار با دیدن رنگ قرمز مایل به سیاه جوب ها از مادرم میپرسیدم که چرا رنگ آب انجا با محله ما فرق دارد، و مادرم نیز اغلب میگفت که در بلندتربن قسمت بازار یک مغازه البالو فروشی است که تفاله هایش را توی آب اینجا میریزد.

پدرم یک روز صبح زود به طرف کوه رفت و دیگر برنگشت

معلوم شد انقدر بدهی بالا اورده بود، که فرار کرده، و مسئول صاف کردنشان هم کسی نبود جز مادرم

بعد از رسیدن به خانه سالیوان زشت چیز دیگری یادم نمی اید. انگار از ان 5 سال حز ردی از کوچه های تاریک و یتیم خانه های نمناک چیز دیگری به جای نمانده

ولی نه... من به یاد می اورم، زمانی را که از خانه سالیوان خارج شدم، من قرمزی شفاف ان باریکه اب را به یاد می اورم. انگار کارخانه دقیقا در خانه او باشد