من میدونم که باهوش نیستم و حتی کمی تا بسیاری خنگم
ولی تلاش دارم!
من یک ادم پرکارم!
و کمی تا بسیاری خوشحال
من میدونم که باهوش نیستم و حتی کمی تا بسیاری خنگم
ولی تلاش دارم!
من یک ادم پرکارم!
و کمی تا بسیاری خوشحال
اینا رو فقط دارم اینجا مینویسم تا یکم متوجه حال ما بچه های لوپوس بشید
کلی مشق دارم و ایضا وسط امتحانهای میانترم هم هستم
پنج شنبه امتحان ریاضی رو دادم و بعدش انگار باری از رو دوشم برداشته شده راحت شدم. گفتم خب قراره از فردا بریم برای اماری بخونم.
و جمعه شد. از صبح حالم بد بود و حدود 7 ساعت از کل روز رو بیدار بودم. و در تمام اون 7 ساعت هم حالم بد بود. شب هم سردرد شدید...
صبح شنبه با سردرد شروع شد. تب. سردرد شدید. نمیتونستم راه برم. حالت تهوع، سوزش چشم از خشکی چشم به خاطر لوپوس...
خلاصه که بازم خواب :))))
میخوام بگم مشقام مونده، برا امتحان هیچی نخوندم و الان به زور خودمو بیدار نگه داشتم که اصلا هم خوب نیست...
و این تازه داستان دو روزه
همین :)
یعنی زندگی همین با انگیزه از خواب بیدار شدن ها
و شب ها خالی از انرژی و به فحش کشنده عالم و ادم هاست؟
چجوری ممکنه یک درس مثل الکترومغناطیس1 انقدر منفور باشه؟
اخه چرا این سم خالص رو باید امتحان بدم؟
یک چیزای جدیدی در مورد دوست داشتن فهمیدم
1. قلب ادم ها تیکه تیکه است، هر تیکه یک رنگی و یک سایزی داره
ممکنه یکی منو به اندازه دیگری دوست نداشته باشه، اما رنگ دوست داشتنش فرق داره
2. اینکه ناراحت باشم از اینکه یکی، دیگری رو بیشتر از من دوست داره بی معنیه، جاهایی هست، موقعیت هایی هست که برای اون ادم رنگ من هستن، و اونجاست که منو ترجیح خواهد داد. حالا اگر از جاهایی که داره هم رنگ من میکنه خوشم نیاد، مشکل رو باید حل کنم
3. هیچ کس نمیتونه تیکه ی من توی قلب اون ادم رو بزرگ و کوچیک کنه (البته اگر خوش/بد گویی نکنن). فقط تلاش و خوبی های خودمه که جای من رو باز/تنگ میکنه
الاایجال هنوز هم دلم میخواد بیشتر دوستم داشته باشه :")