خیلی وقته که برای افسردگی قرص میخورم :) 

اینم از ژن خوبیه که از خانواده گرفتم. البته خوشحالم که بقیه مریضی های روانی خانواده مثل دوقطبی و توهم و ... نگرفتم

خلاصه دوباره وسط ترم دانشگاه دکتر قرص هام رو دستکاری کرده. گفته بهتر شدم و میشه دیگه قرصها رو کم کرد و دیگه کنار گذاشت

ولی من دارم دوباره بیچاره میشم!

دوباره صبح ها دلم نمیخواد بیدار شم، نمیخوام کار بکنم، میخوام به دیوار خیره بشم، بقل یکی گریه کنم، اجازه بدم دیگران هر کاری میخوان باهام بکنن، حتی گاهی دوباره یادم میره نفس بکشم...

میدونم که ازینجا به بعد رو باید بجنگم!

ادم های عادی که مغزشون مشکل نداره (افسردگی من ژنتیکه، یعنی سیستم مکانیکی مشکل داره. نه این که اوضاع صرفا بد باشه) هیچ وقت این جنگ رو نمیفهمن. جنگ بیدار شدن. جنگ صبونه خوردن. جنگ کار کردن...

میدونم که باید بجنگم. باید ورزش کنم تا سروتونینم سرجاش بیاد و اکسیژن برسه به مغزم

باید ارامشم رو حفظ کنم که پنیک نکنم، افکارم رو ببینم و میدون ندم که دوباره بخوان منو بکشن

 

ادمهای اطراف همیشه به من میگن که چقدر ضعیف و شکننده ای :)

میگن چقدر زود تسلیم میشی. خسته میشی. و چقدر سریع از خودت راضی میشی

معلومه وقتی درونم وضع اینه، وقتی یکم کار رو جلو میبرم از خودم راضی میشم!

با این که کافی نیست... میدونم

 

اینارو نوشتم چون دلم میخواد بقیه بفهمن مغز و زندگی همه شبیه هم نیست

و برای اونا ک یکم هم شبیه هم هستیم. هی. ادامه بده!