فوقع ما وقع

تا امروز فکر میکردم که ای واقعیت رو که من به اندازه بقیه انرژی کار کردن ندارم رو پذیرفتم. اینکه دیگه خودم رو به خاطر خستگی یا عقب موندن سرزنش نمیکنم و درک میکنم که قهمیدن مرز افسردگی،تنبلی،لوپوس چقدر سخته و ممکنه ناخوداگاه از یکی لیز بخورم تو اون یکی.

فکر میکردم پذیرفتم که نباید به خودم فشار بیارم

تا امروز

 

تا گردن غرق امتحان و درسم. تا خود حنجره

صبح از یک خواب نکرده شب پاشدم. دوباره بیخوابی اومده سراغم. اثرات لوپوس و قرص ها و استرس با هم

روزه نمیگرفتم پس رفتم صبونه

چون میخواستم خودم رو به زور بیدار نگهدارم تا بتونم مثل بقیه ساعات بیشتری برای درس خوندن داشته باشم و این ترم سنگین رو

که اعتراف میکنم وقتی داشتم انتخاب واحد میکردم، فکر میکردم که قراره لوپوسم فروکش کنه و خستگی ام کمتر بشه. ولی الان فهمیدم که این خستگی هیچ وقت قرار نیست بره

که لین ترم سنگین رو نیافتم و بتونم با نمره های خوب درسهایی که خیلی دوستشون دارم رو پاس کنم!

و خب چی انتظار داشتم واقعا؟؟؟

 

فشاری که افتاد 

ضربانی که یهو تا ۱۰۰ و خورده ای بالا رفت

منی که حسابی ترسیده بودم و دراز به دراز کف زمین بودم

و امبولانسی که اومد و فشارم رو اورد سرجاش و موند تا وقتی حالم خوب بشه

 

خب چه چیز دیگه ای انتظار داشتی دختر؟

وقتی خسته ای و نخوابیدی، وقتی وسط عادت ماهانه قوی ات هستی، وقتی همه جات درد میکنه... چه انتظاری داشتی واقعا؟

داستان اینه که عصبانی و عصبی ای از اینکه چرا به اندازه دیگران انرژی نداری! خسته ای از اینکه هی عقب بیافتی از درس ها و امتحان ها. نگران اینده ای هستی نا معلوم که ایا با شرایط تو کنار میاد؟ یا مثل الان دانشگاه اون اینده هم قرار نیست باهات کنار بیاد؟

 

وحشتناک بود. اون ۱ دقیقه ای که ضربانم از ۶۰ معمولی رسید به ۱۰۰ وحشتناک بود. اون لحظه که فشارم یهو افتاد و من باید نمک میخوردم تا بیهوش نشم وحشتناک بود... این خودش نوشته جدایی میخواد

 

علی ایحال... در مورد ناخوداگاهم و ری اکشن بدنم یک چیز جدید یادگرفتم

و قهوه ای که دورش رو خط کشیدم :)