خیلی طول کشید تا اینو بفهمم و الان میخوام اینجا بنویسم تا دیگه بقیه زحمتش رو نکشن

 و برای اینکه خودم یادم بمونه

 

۱. وقتی ادم توی یک مجموعه ای هست یا داره کاری رو میکنه، نباید انتظار داشته باشه ادمهای دیگه اون رو دوست داشته باشند

نباید انتظار داشته باشه بقیه به شخص اون اعتماد کنن

چه تو مدرسه چه دانشگاه چه شرکت و چه....

مردم به روند کار و کلا کاری که داره انجام میشه اعتماد میکنن. نه خود تو!

مردم از تو نباید خوششون بیاد و خوششون هم نمیاد. اونا از کار تو خوششون میاد

 

۲. وقتی یکی از مثلا روش انجام یکی از کارهات یا حل مسیله یا ایده ات ایراد میگیره، اون از شخصیت تو ایراد نمیگیره!

اون نمیگه تو کلا بی ارزش و شوت و پرتی

نمیگه که خفه شو و کلا حرف نزن!

اون فقط داره اون ایده رو هدف قرار میده. همین!

 

این دوتا برای من یک مثال بزرگ داره. مثلا سرکلاس دبیرستان یا دانشگاه نشستم. و حرفی میزنم بی ربط، سوالی میپرسم مسخره یا جوابی میدم فوق العاده غلط. و وقتی با شدت باهام برخورد میشه، نه فقط ناراحت میشم که من اونقدر خوب نیستم که اون ادم من رو دوست داشته باشه{ که اصلا من اونجا نیستم برای این! و این ادمی نیست که بخوام باهاش ارتباط احساسی ای برقرار بکنم! اون ادم برای دوستی اونجا نیست! اون ادم صرفا داره راه رو برای من هموار میکنه و بعدا هم منو یادش میره!} که شروع میکنم به خودزنی. یعنی هی به خودم میگم تو خنگی، نمیفهمی، قابل اعتماد نیستی، یرتلاش نیستی، اصلا ذاتت و تواناییهات مشکل داره، اگر این ادم به تو توجه نکنه دیگه هیچ کس بهت توجه نمیکنه{این اخری خیلی اذیت میکنه و همش تکرار میشه. انگار اگر اون ادمهایی که دوست دارم من رو نخوان دیگه ارزش ندارم} و....

و اینطوری میشه که بعد از کلاس، بعد از جلسه یا بعد از صحبت با همکار یا کارفرما حالم گرفته میشه، به تخت یناه میبرم و گاهی کلی بستنی میخورم و حتی بعضی وقتا گریه میکنم 

 

من امسال باید این مشکل رو حل بکنم! باید یاد بگیرم اونایی که قراره من رو به خاطر خودم و کلیت خودم دوست داشته باشند، خانواده و دوستان هستند و لاغیر. و یادم باشه که حوزه دوستی رو وارد حوزه کاریم نکنم

خیلی سخته برام و میدونم این قضیه از کدوم ابشخوری در گذشته دور من داره اب میخوره

 

ولی درستش میکنم!

حالا ببین!