در هم

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

رویا 7

بهشت!

جان پیچ هشتم والدرمورت پیدا شده بود

باید با بر و بچ میرفتیم تا آن را به والا مقام برسانیم

رفتیم و رفتیم

دو پر از پرنده قرمز کندیم

از کوه بالا رفتیم

از دریا گذشتیم

از میان مردم که خیلی هاشان چشم به جان پیچ داشتند با داستان های دراز گذشتیم

و بعد به نوک قله رسیدیم

همه جا سیاه بود!

کلاغ بزرگی بال گشوده بود و پرنده های قرمز خود را به سینه اش میزدند و بخار میشدند

گفت، برای یا ورود میکنی یا میمیری

یکی مان پر پرنده قرمز را زد به سینه اش

در باز شد

و پشت در چه بود؟

بهشت!

واقعا بهشت بود!

حداقل بهشت تصورات من بود

در آسمان، روی ابرها، هوای خنک بدون سرما، آب گوارا بدون انکه تشنه ترت کند، سبزی برگ ها و بوی طراوتشان انقدر زیاد بود که مدهوش میشدی، زیر پایت گلها برای انکه پایت خراش برندارد در می امدند، ابرها پراکنده میشدند تا نور اذیتت نکند، زیر پایت پر ابر بود تا روی این لحاف راه بروی، پرواز میکردی!

همه چیز زیبا بود، بلورین بود، درخشان بود... همه چیز!

رفتیم و رفتیم

یکی مان که ادم تر از بقیه است یک نور درخشانی همراهش داشت، یعنی همه مان داشتیم، اما هر چه جلوتر میرفتیم و راه سخت تر میشد برای رسیدن به بالاتر، نورهای ما کم سوتر و اخر سر خاموش میشد

وقتی نور یکی خاموش میشد او سقوط میکرد!

و دوباره در مراحل پایین تر نورش روشن میشد

اما به گل روی این دوستمان، همه با هم توانستیم به معبد اخر برسیم و جان پیچ را به سلامت در جای اصلی اش بگذاریم

حالا باید برمیگشتیم

رفتیم و رفتیم

گریه ام گرفته بود

دم در که رسیدیم اشک هایم بند نمی امد

نمیخواستم بیرون بروم، انقدر زیبا و ارام بود که نمیخواستم دیگر دنیای قبلی را ببینم

و از طرفی ناراحت بودم که چرا در مراحل اخر انقدر سختی کشیدم در حالی که راحتی و سبکی دوستم را میدیدم

تنها چیزی که با آن راضی شدم بیرون بروم، این بود که دفعه بعد من هم با نور برمیگردم! من هم!

 

پ ن: خوابم اشفته بازاری بود از افسانه، داستان، باورهای دینی، فیلم و... اما هرچه بود، بیدار که شدم، از دوری ان زیبایی گریه ام گرفته بود :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

شرلوک

مسخرس که دارم اینو مینویسم...

ولی خب شروعش کردم

شرلوک برای من مثل یک مانیفسته، یک مثال

مثال یک انسان ایده آل 

کسی که نیازمندیش به مردم در کمترین حد ممکنه، هشیار و آگاهه، تقریبا اشتباه نمیکنه، عبرت میگیره، میتونه از خودش و عزیزانش محافظت کنه، قدرت و موهبت داره و ازش درست استفاده میکنه، بقیه جرئت ازار خودش و عزیزانش رو ندارن، مشتاق و پرتلاش و کنجکاوه، زندس!، فعال و پرانرژیه، آگاه از نقاط قوت و ضعفشه، عاقل و آرامه، خردمند و بی پرواست، نترس در هنگام انجام کار درسته، دور اندیشه، روح و احساسات به غایت زیبایی داره، در جمع ولی تنهاست، از مرگ تقریبا نمیترسه، زندگی پر معنایی داره، ارزش عشق رو درک میکنه و بهش کاملا پاسخ میده، نقشه وجودی ادم رو تا حد توانش بلده، در هرچیزی که وارد شده تمام وجودش رو گذاشته، مغرور نیست(بله، به نظر من شرلوک به هبچ وجه مغرور نیست) ؛ و به صورت خلاصه، به معنای کلمه، انسانه

 

برای این شخصیت خیالی احترام زیادی قائلم

و سریال شرلوک بی بی سی رو ستایش میکنم

 


 

حالا که دارم مینویسم اینم بگم

برای من الگو گرفتن از آدم های واقعی خیلی سخته. اونا واقعا در دنیای واقعی زندگی کردن! درست پاسخ دادن و درست بودن

سختی کشیدند و پایداری کردند

و اما.... اونا شرایط خاص خودشون رو داشتند

هیچ کس نمیتونه دقیقا بگه که اگر فلان الگوی حقیقی الان زنده بود چه میکرد. اما نویسنده (و خواننده اثر) میتونند قهرمانشون رو در همه ی موقعیت ها تصور کنند

چرا؟

1. چون تا بن استخوان میشناسنش، باهاش زندگی میکنن و نفس میکشن و از فکر و روحیاتش خبر دارند

2. شکست برای قهرمان داستان عار نیست! داستانه! تجربس! زندگیه!.... اما شکست قهرمان های واقعی، انگار لطمس، دور از ذهنه، پریشانه، اشتباهه... و من اینو دوست ندارم

3. هیچ کس نمیگه که تو لیاقت این الگو رو نداری

 

بیاید هرجایی که تو زندگیمون هستیم شرلوک باشیم :)

 

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

چرا

دهانش را باز میکند، تاریکی بی انتهای حلقومش میخکوبم میکند. بعد دهانش را نزدیک صورتم میکند و با های گرمی زمزمه میکند :

" چرا خودت را نمیکشی؟"

از آیینه فاصله میگیرم.

چرا خودت را نمیکشی؟

بی پاسخ ترین سوالی که در ذهنم تکرار میشود.

هر بار که از روبروی خانه ی همسایه رد میشوم، و پیرزن تنهای نیمه خواب، نیمه بیدار را میبینم. هر بار که از کنار گل های باغچه رد میشوم و میبینم که چقدر راحت میتوانم آنها را زیر پایم له کنم. هر بار که جوب رونده را میبینم. هر بار که برآوردن برگ جدید درخت را مبینم، که جای برگ بهار قبلی میروید، بوی نفس تندش را میشنوم :" چرا خودت را نمیکشی؟ "

دو دستم را میگشایم و آرام بالا می آورم. حسشان میکنم. انگشتانم را از هم باز میکنم. عضلات و مفاصلم را احساس میکنم. پس هنوز زنده ام.

انقدر عمر کرده ام که نوک انگشتانم زمخت شده و برآمدگی کف دستم کمی خشک شده باشد.

پایینشان می آورم و سردی میز را لمس میکنم. میز سرد نیست، بدن من داغ است.

سرم داغ است، پایم داغ است، شکمم داغ است، سینه ام داغ است.

دارم میسوزم!

خنکای آب که به لپ هایم میرسد و دندان هایم که تیر میکشد، دوباره میپرسد :" چرا خودت را نمیکشی؟ "

به یاد کوچکی ام میافتم، به یاد رنج، به یاد درد

قطرات اشکم سرازیر میشوند. مزه ی شورشان میرود میان دندان های نیشم.

در ایینه نگاهشان میکنم. مایع حیاتی که از چشم های من بیرون می آید و به خورد زمین میرود.

به یاد آزادی ام می افتم، به یاد شور، به یاد خنده ی توام با گریه

صاف توی چشمانش نگاه میکنم. مثل کوسه به من زل زده.

" خودم را نمیکشم چون میخواهم هق هق کنم، ارام شوم، لبخند بزنم، چشمان مردم را ببینم، گریه کنم، انقدر بخندم که شکمم بالا و پایین برود... در یک کلام، میخواهم احساس کنم..... تو چرا خودت را نمیکشی؟ "

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

یادداشت های یک زنگ زده 6

اومدم اعلام وضعیت کنم برم

**خستگی**

خستگی از صبح تا شب، از شب تا صبح

 

**بیخوابی**

عارضه فراگیر پردنیزولون. دارم از خواب سقط میشم، بعد یکهو ساعت 3 یا 4 از خواب میپرم. چندساعتی بیدارم و بعد دوباره خواب. صبح هم از این خواب شکسته خسته و کوفته بیدار میشم

 

**نگرانی**

با این ضعف بدن، اینکه استرس نباید داشته باشم، این همه خستگی و... چه جوری درس بخونم؟ چه جوری کار کنم؟

با زندگی چ کنم که خرجم دربیاد؟..... اونوقت میگن استرس نداشته باش

 

**عصبانیت**

مادرم نمیزاره کار بکنم. اصلا بهم نمیگه!

میبینه خستم و نمیخواد خسته تر بشم

ولی این قضیه منو عصبانی میکنه! میخوام با من معمولی رفتار کنید! وقتی ببرم خودم میگم!

پدرم به من نمیگه.... دیگه نگرانی ها رو به من نمیگه!

دکتر گفته استرس نباید داشته باشم، خب این مشکل منه که مدیریتش کنم! نه این که شماها حرف نزنید!

بعضی دوستام، اونایی که میدونن البته

وسط صحبت میپرسن حالت چطوره؟ 

خب اگر حالم بد باشه میگم! نمیتونید که تا ابد هر روز ازم بپرسین حالت چطوره که!

همینه که هست و من همیشه کوفته ام و مشکلات دیگه، بکشین بیرون جان هووخشتره!

 

**انتظار**

انتظار برای اتمام کرونا و رها شدن از این نگرانی پیوسته که اگر بگبرم یا خانوادم بگیرن چی میشه

انتظار برای اینکه ببینم کلیه ها سالم هستند

 

**امید**

زیاد! امید به خدا زیاد! زیاد زیاد

دلهره هست

اما امید زیاده

 

همین.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood