دهانش را باز میکند، تاریکی بی انتهای حلقومش میخکوبم میکند. بعد دهانش را نزدیک صورتم میکند و با های گرمی زمزمه میکند :

" چرا خودت را نمیکشی؟"

از آیینه فاصله میگیرم.

چرا خودت را نمیکشی؟

بی پاسخ ترین سوالی که در ذهنم تکرار میشود.

هر بار که از روبروی خانه ی همسایه رد میشوم، و پیرزن تنهای نیمه خواب، نیمه بیدار را میبینم. هر بار که از کنار گل های باغچه رد میشوم و میبینم که چقدر راحت میتوانم آنها را زیر پایم له کنم. هر بار که جوب رونده را میبینم. هر بار که برآوردن برگ جدید درخت را مبینم، که جای برگ بهار قبلی میروید، بوی نفس تندش را میشنوم :" چرا خودت را نمیکشی؟ "

دو دستم را میگشایم و آرام بالا می آورم. حسشان میکنم. انگشتانم را از هم باز میکنم. عضلات و مفاصلم را احساس میکنم. پس هنوز زنده ام.

انقدر عمر کرده ام که نوک انگشتانم زمخت شده و برآمدگی کف دستم کمی خشک شده باشد.

پایینشان می آورم و سردی میز را لمس میکنم. میز سرد نیست، بدن من داغ است.

سرم داغ است، پایم داغ است، شکمم داغ است، سینه ام داغ است.

دارم میسوزم!

خنکای آب که به لپ هایم میرسد و دندان هایم که تیر میکشد، دوباره میپرسد :" چرا خودت را نمیکشی؟ "

به یاد کوچکی ام میافتم، به یاد رنج، به یاد درد

قطرات اشکم سرازیر میشوند. مزه ی شورشان میرود میان دندان های نیشم.

در ایینه نگاهشان میکنم. مایع حیاتی که از چشم های من بیرون می آید و به خورد زمین میرود.

به یاد آزادی ام می افتم، به یاد شور، به یاد خنده ی توام با گریه

صاف توی چشمانش نگاه میکنم. مثل کوسه به من زل زده.

" خودم را نمیکشم چون میخواهم هق هق کنم، ارام شوم، لبخند بزنم، چشمان مردم را ببینم، گریه کنم، انقدر بخندم که شکمم بالا و پایین برود... در یک کلام، میخواهم احساس کنم..... تو چرا خودت را نمیکشی؟ "