در هم

۶ مطلب با موضوع «کارگاه نویسندگی» ثبت شده است

تاکسی

-"نزدیک شیخ بهایی پیاده میشم"
در با صدای بلندی بسته شد
-"چیکار داری میکنی؟ اروم تر"
بعد از نیم ساعت با موبایل ور رفتن، نه اسنپ پیدا کرده بود و نه تپسی. از روی اجبار اولین پراید سفید دربستی را نگه داشت و در را محکم بست. یک هفته میشد که گرفتن جواب سی تی اسکن را عقب انداخته بود.
- "...اینهمه درس میخونی اخرشم باید مثل من بشینی پشت این اهن پاره. به این قرآن" و قرآن کوچکی که به ایینه جلو اویزان کرده را با انگشت اشاره و شستش میگیرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood

اعتراف(نسخه 1)

دیگر سرش امده بود. همینطور که سرباز دراز بی قواره داشت دستبند به دستش میزد و صدای پرستار شیفت شب راهرو را برداشته بود که :" مردم اینجا خوابیدن، چه خبرتونه؟" ، به یکسال گدشته اش فکر میکرد.

اولین بار وسط جوش کاری ساختمان دیده بودتش. اهل ان محل نبود. آخرین قطعه را که جوش داد، نیم نگاهی به راستش انداخت. کفش های شبفر، جوراب سفید. کلاهش را بالا اورد و جشم های کوچک شده از نور افتابش را از کت و شلوار پیر گاردین خوش دوختش، انداخت توی صورت تازه اصلاح شده اش. 

چندساعت بعد برای چایی بعد از ظهر رفت پایین. با شانه درد همیشگی و خستگی بیش از اندازه اش نشست روی صندلی مانندی که بچه ها با باقیمانده های بتون درست کرده بودند. سر و کله اش پیدا شد. کتش را در اورد و اویزان کرد دست چپش، و بعد امد صاف نشست کنار او.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

حیدر!

شبش دوربین را شارژ کردم. عکس های سفر قشم را هم که تویش پر چهره خندان و بیخیال از دنیاست را پاک کردم. دلم نمیخواست چهره های غم بار و گریان کنار خوشحالی ان ادم ها باشند. انگار حس میکردم اگر دوربینم با ذخیره لبخند برود، شاترش به اشکهای روان باز و بسته نمیشود.
ساعت ۹ وسط جمعیت بودم. از ۷ صبح سواره و پیاده خودم را رسانده بودم ولیعصر. چندتایی عکس هم گرفته بودم، از مادر پیر و پسر جوانی که یکی سربند بسته و لرزان و ان یکی چفیه انداخته و استوار قدم برمیداشتند، ته دلم قند اب شد، آخ که چه قاب هایی پیدا بکنم امروز!
همینطور سر به هوا و زمین بودم که با شنیدن صدای بلندی از پشت سرم نزدیک بود دوربین پرتاب شود. فی الفور کالسکه ی دوقلوها را که هرکدام یک سربند با رنگ های متفاوت داشتند ول کردم و سر و لنز را چرخاندم، خودشان بودند!
همانجا ارزو کردم کاش به جای عکاس، فیلم بردار بودم. خاکی پوش های جلو پرچم ها را بالا گرفتند و طبل ها شروع به نواختن کرد، بعد شگفتی شروع شد. در کمتر از ۲ دقیقه اتفاق افتاد، جمعیت کوچک سنج به دست تبدیل شد به جلوران گروه بزرگی از مردم خیابان. راستش تا قبل از ان روز فکر نمیکردم فقط یک کلمه بتواند اینهمه ادم را انقدر سریع جمع کند، با هر ضربه طبل بلند صدا میزدند "حیدر" و با هر ضربه طبل تعداد بیشتری از مردم به انها ملحق میشدند.
خشکم زده بود. وسط راه مات و مبهوت خشکم زده بود، از شما چه پنهان واقعیت این است که ترسیده بودم. حسابش را بکنید، یک لشکر حیدر گویان در فاصله کمتر از ۱۰ متر، مستقیم به سمتتان بیاید، چه حالی میشوید.
احتمالا اگر اقای سربه هوا که رویش به دسته بود و داشت با سرعت از عرض خیابان رد میشد محکم به من برخورد نمیکرد، از رویم رد میشدند!
هرطوری شده خودم را چپاندم توی دسته.
در عکس گرفتن یک قانون نانوشته ای هست، انهم اینکه شما همیشه باید سوم شخص باشید، انجا که قاطی ماجرا بشوید و احساسات برتان دارد، دیگر دوم شخص ماجرایی هستید که خودش اول شخص است. شما باید تاثیرات ماجرا را بفهمید ولی تاثیر نپذیرید، مگر نه، کارتان تمام میشود.
دوربین را بالا میبردم، از دست های بالا رفته عکس میگرفتم، پایین می اوردم، کلوزاپی از خادم که در زمینه اسمان ابی تهران دیده میشد، ولی دلم چیز دیگری میخواست. میخواستم همانجا لنز را غلاف کنم و سینه زنان با جمعیت "علمدار نیامد" بخوانم.
در همین گیر و دار بود که دسته ایستاد، وقت نماز شد. دوربین را انداختم دور گردن و قامت بستم با همان لشکر ترسناک حیدر گو.
به اواسط نماز که رسید، همین ادم ها که نزدیک بود من و چند نفر دیگر را وسط خیابان زیر بگیرند، شروع کردند به هق هق گریه کردن. 
ختم زیاد رفته ام، اخریش ختم مادر دوستم ریحانه، که خدا رحمتش کند، هییت هم میروم و گریه جمعی را میشناسم، ولی این چیز دیگری بود. من تا به حال با یک شهر گریه نکرده بودم!
نماز که تمام شد، تکلیفم مشخص شده بود، هیچکس نمیتواند سوم شخص این مراسم باشد. با احترام در لنز را بستم و انداختمش توی کیف قرمزم. یک پرچم و سربند از خادم طلب کردم و همراه جماعت بلند صدا زدم "حیدر"!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

مادربزرگ

افتاده بودیم به بازی، عمو داد زد "اونو" و زن عمو سرش غر میزد که " داد نکش! ". من و دختر خاله داشتیم کارت هامان را حفظ میکردیم، پسرعمه حسابی گیج شده بود و هر دور یادش میرفت بگوید اونو. خلاصه سرمان گرم بود، مثل خانه ی مادربزرگ که شوفاژ نداشت، ولی اتش شومینه اش ابی و زرد زبانه میکشید و صدای جلز ولزش ما را یاد بچگی هامان می‌انداخت، مادربزرگ روی صندلی گهواره ای و ما دور شومینه، سراپا گوش مینشستیم که امشب قصه کجا میرود، امشب مادربزرگ قرار است وقت گفتن نام قهرمان داستان کداممان را خطاب قرار دهد و بگوید " اره، مثل تو، یکی بوده عینهو تو ".
چشم گرداندم دنبالش، هیچ وقت قاطی بازی ما نمیشد، میگفت من دیگر سنی ازم گذشته، وسط بازی بلند شدم و رفتم اشپزخانه ی بسته ی گوشه ی هال. در چوبی روغن گرفته را اهسته باز کردم، نشسته بود کنار اجاق، عینکش رو بینی، موهای رنگ کرده اش بافته و روی شانه هایش افتاده و در اخر مثل همیشه خواب. صدای ان یکی عمو بلند شد که " میبینم که میدون خالی کردی" و من یک چشمم به مادربزرگ و یکی به کارت های رنگارنگ توی دستم جواب دادم " زکی! من و کنار کشیدن؟! "، به دو برگشتم به بازی و در اشپزخانه را پشت سرم نیم باز گذاشتم.
گمونم ۵ دقیقه نگذشته بود، خاله که رفته بود از یخچال نوشابه بیاورد، نوشابه به دست در اشپزخانه را بست. رنگش پریده بود، چند قدم برداشت و ولو شد روی صندلی پفی چرمی کنار تلویزیون، شوهر خاله که حسابی روی خاله و کوچولوی تو راهشان حساس بود، سریع پاشد و رفت پیشش، یک چند کلمه ای رد و بدل کردند و بعد فقط نگاه بود. دیگر بیشترمان نگران حالش شده بودیم که  عمه که از همه بزرگ تر بود گفت " چه شده عزیز جان؟" شوهر خاله لبش را گزید و گفت " هیچی نشده، ام.... حامد، یک لحظه میای اینجا داداش؟". قضیه اینست که دوتا عمو دارم، عمو سیاوش که با خاله ام ازدواج کرده و ان یکی عمو ارش ام که همه صدایش میکنند حامد. تا جایی که یادم می اید عمو حامد وقتی بازی میکرد چنان غرق میشد که باید چندبار تکانش میدادی تا متوجه بشود کارش داری، نه که فقط برای بازی اینطور باشد، کلا هر کاری را با تمام وجود انجام میداد، خیلی بهش حسودیم میشد، توی همین فکرها بودم که پسرعمه شروع کرد به مسخره بازی و دست به یقه شدن با پسرعمو، بعد از انکه زن عمو یک سقلمه ی حسابی نصیب عمو حامد کرد، تازه به خود امد، اخر چایی اش را هورت کشید و یاعلی گویان بلند شد و رفت سمت شوهرخاله. همینطور داشتیم ۱۰ نفری بازی میکردیم که یکهو اشک های خاله جاری شد. عمه طاقتش طاق شد، رفت ببیند چرا خاله یکهو افتاد و الان دارد گوله گوله اشک میریزد. ما هم بازی را نگه داشتیم و از هر و کر افتادیم. این وسط دختر خاله ام پاشد و رفت اشپزخانه تا شیرینی های دیشب را بیاورد. با چشم های خودم دیدم که عمو میخواست داد بزند، ولی هرچه به عضلات گردنش فشار می اورد و دهنش را باز و بسته میکرد، انگار تارهای صوتی اش در یک لحظه غیب شده بودند. همان جا، همان جا از جیغ های حنانه بود که فهمیدیم حدس همه مان درست بوده.
مادربزرگ مرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دوست

تق، پیسسس
دوباره واشر لوله ی زیر سینک پاره شد. حالا وسط این شلم شوربا باید از ته کمد دنبال واشر هم بگردم. هر قدمی که برمیدارم ۶ تا فحش حواله اش میکنم، نامرد مگر مجبور بود ۵ سال برود ان سر دنیا، و انقدر سر نزند که الان که میخواهد بیاید مجبور شوم مثل غریبه ها خانه را برق بیاندازم. نمیدانم چطوری شده. میشود از اینستایش فهمید که موهایش را کوتاه کرده، چتری های همیشگی اش را کنار گذاشته و کنار ان گردنبند بی اویز طلایی ای که چندسال پیش برایش خریدیم[ آخ که چقدر خوش گذشت، لامصب داشت دستی دستی کل شیر کاکایو را روی جزوه هایم خالی میکرد!] تازگی ها یکی دیگر هم می اندازد. ولی مساله ظاهرش نیست، مشکل اینجاست که نمیدانم چطور شده.
واشر را عوض میکنم و میروم سراغ قیمه، همیشه لیموی قیمه هایش باز میشود و سر کل کل هم که شده قیمه بار گذاشتم. 
تایمر را میگذارم و میروم سر گوشی، دیشب ۵ صبح راه افتاده و امروز حول و حوش ۱۲ میرسد. میروم سر عکس های این دوماهش، از من هول خیابان گرفته تا دشت و دریا عکس دارد.
نمیدانم دقیقا چطور دوستی مان شروع شد، من دانشکده مهندسی، او رشته عکاسی. بعضی وقت ها که در وصلی تلگرام با هم حرف میزنیم با همان لهجه اصفهانی اش ویس میدهد که "چطو شد که اینطو شد؟"، منم نمیدانم. 
گردگیری ویترین مانده، نصفش را با سوغاتی های سفرهایش پر کرده ام. از قدیم همین بوده، هر بار که میرود مغازه از خود بیخود میشود، سر همین داستان یکبار کل پول تو جیبی ماه را خرج هله هوله کردیم!
نزدیک ۳ شده، خانه را مرتب کردم و ژله ی مورد علاقه اش را درست کردم، الان است که بیاید، میروم تا خودم اماده شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

گل فروشی

به کف دست مغازه دار نگاه می کند. از بس جای زخم های کوچک دارد که زمخت شده. معلوم نیست چند سال است که هربار دسته های چندتایی گل را مشت میکند توی دستش و با قیچی همیشه صیقلی دمشان را میچیند.
صدای زنگوله زنگ زده بالای در که می اید، بر میگردد تا مطمئن شود که او هم برای خرید گل به اینجا نیامده باشد. دم در وسط ابر قطرات اب سرگردان، پسرک دارد قیمت های نیمه پاک شده ی تک تک گل ها را میخواند. هر قدمی که برمیدارد صدای قرچ ساقه ی رها شده روی زمین همراه شلپ شلپ اب میعان شده میشود و اینطور است که واکنش اولیه کسانی که به اینجا می ایند، میشود بالا کشیدن شلوارشان.
دوباره ساعت چوبی که کنار گواهی کار حاجی است را نگاه میکند، با اینکه بیشتر از ۵ دقیقه از گشتن میان سطل های سفید و زرد گل های رز و مریم و گلایول نگذشته اما از بوی تند اینهمه گیاه سرش درد میکند.
حوصله اش سر رفته، این پا و ان پا میکند و از سر کنجکاوی به کار شاگرد سرک میکشد. دارد تند تند ارکیده ها را با صدای چندش اور کشیدن ناخن روی تخته، توی اسفنج سفت و سبز میکند، خانم بقل دستش هم حیران به دنبال یک کارت تبریک برازنده ی این تاج میگردد.
از اینهمه بو و صدا و خیسی عصبی میشود، دلش میخواهد به حاجی بگوید که : "بیخیال زرورق، همینطوری میبرمش" که چشمش به ماشین سفید تویوتا میخورد. هر سوراخش را یک گل کوچک گذاشته و تا حالا از شوق، با لبخندی از این سر تا ان ور صورت کک و مکی اش،۶ بار شیشه و کاپوت ماشین را شسته.
با لبخند محو تماشا بود که صدای بفرما به خودش اورد. اسکناس مرطوب کف دستش را روی پیشخوان مرمری گذاشت و با تکه ای از "گلستان حاجی...." به سمت خانه رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood