دیگر سرش امده بود. همینطور که سرباز دراز بی قواره داشت دستبند به دستش میزد و صدای پرستار شیفت شب راهرو را برداشته بود که :" مردم اینجا خوابیدن، چه خبرتونه؟" ، به یکسال گدشته اش فکر میکرد.

اولین بار وسط جوش کاری ساختمان دیده بودتش. اهل ان محل نبود. آخرین قطعه را که جوش داد، نیم نگاهی به راستش انداخت. کفش های شبفر، جوراب سفید. کلاهش را بالا اورد و جشم های کوچک شده از نور افتابش را از کت و شلوار پیر گاردین خوش دوختش، انداخت توی صورت تازه اصلاح شده اش. 

چندساعت بعد برای چایی بعد از ظهر رفت پایین. با شانه درد همیشگی و خستگی بیش از اندازه اش نشست روی صندلی مانندی که بچه ها با باقیمانده های بتون درست کرده بودند. سر و کله اش پیدا شد. کتش را در اورد و اویزان کرد دست چپش، و بعد امد صاف نشست کنار او.

خدا میداند که مدت این 4 ماه چندبار به خودش گفت که باید از همان اول به او شک میکرده، ولی مطمِئن بود که اگر هزار بار دیگر هم همین سناریو در ان وضعیت تکرار میشد، باز به او اعتماد میکرد.

ان موقع مادرش مریض بود، یعنب بیشتر از الان مریض بود. هیچ جوره نمیتوانست از پس داروهای وارداتی اش بربیاید، دکتر گفته بود خوب است چندماهی توی بیمارستان تحت نطر باشد، اما حتی نمیتوانست خرج یک هفته بیمارستان را بدهد، چه برسد به چند ماه!

خیلی خودمانی شد. از همه دری صحبت میکرد، اما چیزی که بیشتر از همه رویش تاکید داشت این بود که به دنبال شریکی میگردد. یک ادم بی شیله پیله که بتواند به او اعتماد کند، کار های اداری و کاغذ بازی را به او بسپارد و اسما شرکت را به نام او کند. میگفت تابعیت دومش ایرانی است و سرهمین خیلی بهش سخت میگیردند. معلوم نبود از کجا ولی قضیه مریضی مادرش را هم میدانست، حتما مهندس به او گفته بود، اخر از حق نگذریم مهندس ادم دست به خیر و نان حلال خورده ای بود.

بعد از یک ربع در لفافه صجبت کردن، بالاخره حرف اول را اخر زد :" از مهندس شنیدم ادم درستی هستی، مادر تو مادر من، اصلا غم تو غم من. هر وقت کمک خواستی به این شماره زنگ بزن، چه شریک بشیم چه نشیم دوست که هستیم؟ خلاصه خجالت نکش"

این را گفت و همین طور که کتش را میکاند، چشمکی زد و رفت طرف مهندس.

درست است که هفته بعدش کار ساختمان را ول کرد و پای همه ی قراردادها و خروار خروار صفحه های نامفهوم را امضا کرد، و 6 ماه بعدش هم دادگاه بود، ولی حسرتش اینها نبود.

قبل از انکه امروز بیایند دنبالش، یک روز آمده بود دم در بیمارستان. دسته گل به دست، شیک و پیک و نیشی تا بناگوش باز. یکه خورد، نمیدانست چه کار بکند، چرا باید این هفت خط دم در بیمارستان باشد؟

جلو امد و دسته گل را گذاشت توی دست هایش و همینطور که داشت دکمه های کتش را میبست هشدار داد که بالاخره یک روز بدون انکه بداند چطور و ازکجا زندگی اش را برمیگرداند به همانجا که از آن شروع شد، انوقت مادر بخت برگشته اش هم شاید سر نداشتن دارو یا داروی تاریخ گذشته ای چیزی میمرد. همان جا خون دوید توی صورتش، دست راستش را کرد توی جیب شلوارش و چاقوی ضامن دار را فشار داد. وقتی گورش را گم کرد، به خود قبولاند که حرف های این مردک سروته نداشت و قرار نیست اتفاقی بیافتد، همانجا هم چاقو را شل کرد و دستش را از جیبش دراورد

اما درون ماشین پلیس که نشست، فقط به این فکر میکرد که میتوانست کاری بکند که نظاره گر مرگ مادرش انهم بدون انکه کاری از او بربیاید، نباشد

باید او را همانجا با چاقو میکشت