شبش دوربین را شارژ کردم. عکس های سفر قشم را هم که تویش پر چهره خندان و بیخیال از دنیاست را پاک کردم. دلم نمیخواست چهره های غم بار و گریان کنار خوشحالی ان ادم ها باشند. انگار حس میکردم اگر دوربینم با ذخیره لبخند برود، شاترش به اشکهای روان باز و بسته نمیشود.
ساعت ۹ وسط جمعیت بودم. از ۷ صبح سواره و پیاده خودم را رسانده بودم ولیعصر. چندتایی عکس هم گرفته بودم، از مادر پیر و پسر جوانی که یکی سربند بسته و لرزان و ان یکی چفیه انداخته و استوار قدم برمیداشتند، ته دلم قند اب شد، آخ که چه قاب هایی پیدا بکنم امروز!
همینطور سر به هوا و زمین بودم که با شنیدن صدای بلندی از پشت سرم نزدیک بود دوربین پرتاب شود. فی الفور کالسکه ی دوقلوها را که هرکدام یک سربند با رنگ های متفاوت داشتند ول کردم و سر و لنز را چرخاندم، خودشان بودند!
همانجا ارزو کردم کاش به جای عکاس، فیلم بردار بودم. خاکی پوش های جلو پرچم ها را بالا گرفتند و طبل ها شروع به نواختن کرد، بعد شگفتی شروع شد. در کمتر از ۲ دقیقه اتفاق افتاد، جمعیت کوچک سنج به دست تبدیل شد به جلوران گروه بزرگی از مردم خیابان. راستش تا قبل از ان روز فکر نمیکردم فقط یک کلمه بتواند اینهمه ادم را انقدر سریع جمع کند، با هر ضربه طبل بلند صدا میزدند "حیدر" و با هر ضربه طبل تعداد بیشتری از مردم به انها ملحق میشدند.
خشکم زده بود. وسط راه مات و مبهوت خشکم زده بود، از شما چه پنهان واقعیت این است که ترسیده بودم. حسابش را بکنید، یک لشکر حیدر گویان در فاصله کمتر از ۱۰ متر، مستقیم به سمتتان بیاید، چه حالی میشوید.
احتمالا اگر اقای سربه هوا که رویش به دسته بود و داشت با سرعت از عرض خیابان رد میشد محکم به من برخورد نمیکرد، از رویم رد میشدند!
هرطوری شده خودم را چپاندم توی دسته.
در عکس گرفتن یک قانون نانوشته ای هست، انهم اینکه شما همیشه باید سوم شخص باشید، انجا که قاطی ماجرا بشوید و احساسات برتان دارد، دیگر دوم شخص ماجرایی هستید که خودش اول شخص است. شما باید تاثیرات ماجرا را بفهمید ولی تاثیر نپذیرید، مگر نه، کارتان تمام میشود.
دوربین را بالا میبردم، از دست های بالا رفته عکس میگرفتم، پایین می اوردم، کلوزاپی از خادم که در زمینه اسمان ابی تهران دیده میشد، ولی دلم چیز دیگری میخواست. میخواستم همانجا لنز را غلاف کنم و سینه زنان با جمعیت "علمدار نیامد" بخوانم.
در همین گیر و دار بود که دسته ایستاد، وقت نماز شد. دوربین را انداختم دور گردن و قامت بستم با همان لشکر ترسناک حیدر گو.
به اواسط نماز که رسید، همین ادم ها که نزدیک بود من و چند نفر دیگر را وسط خیابان زیر بگیرند، شروع کردند به هق هق گریه کردن. 
ختم زیاد رفته ام، اخریش ختم مادر دوستم ریحانه، که خدا رحمتش کند، هییت هم میروم و گریه جمعی را میشناسم، ولی این چیز دیگری بود. من تا به حال با یک شهر گریه نکرده بودم!
نماز که تمام شد، تکلیفم مشخص شده بود، هیچکس نمیتواند سوم شخص این مراسم باشد. با احترام در لنز را بستم و انداختمش توی کیف قرمزم. یک پرچم و سربند از خادم طلب کردم و همراه جماعت بلند صدا زدم "حیدر"!