به کف دست مغازه دار نگاه می کند. از بس جای زخم های کوچک دارد که زمخت شده. معلوم نیست چند سال است که هربار دسته های چندتایی گل را مشت میکند توی دستش و با قیچی همیشه صیقلی دمشان را میچیند.
صدای زنگوله زنگ زده بالای در که می اید، بر میگردد تا مطمئن شود که او هم برای خرید گل به اینجا نیامده باشد. دم در وسط ابر قطرات اب سرگردان، پسرک دارد قیمت های نیمه پاک شده ی تک تک گل ها را میخواند. هر قدمی که برمیدارد صدای قرچ ساقه ی رها شده روی زمین همراه شلپ شلپ اب میعان شده میشود و اینطور است که واکنش اولیه کسانی که به اینجا می ایند، میشود بالا کشیدن شلوارشان.
دوباره ساعت چوبی که کنار گواهی کار حاجی است را نگاه میکند، با اینکه بیشتر از ۵ دقیقه از گشتن میان سطل های سفید و زرد گل های رز و مریم و گلایول نگذشته اما از بوی تند اینهمه گیاه سرش درد میکند.
حوصله اش سر رفته، این پا و ان پا میکند و از سر کنجکاوی به کار شاگرد سرک میکشد. دارد تند تند ارکیده ها را با صدای چندش اور کشیدن ناخن روی تخته، توی اسفنج سفت و سبز میکند، خانم بقل دستش هم حیران به دنبال یک کارت تبریک برازنده ی این تاج میگردد.
از اینهمه بو و صدا و خیسی عصبی میشود، دلش میخواهد به حاجی بگوید که : "بیخیال زرورق، همینطوری میبرمش" که چشمش به ماشین سفید تویوتا میخورد. هر سوراخش را یک گل کوچک گذاشته و تا حالا از شوق، با لبخندی از این سر تا ان ور صورت کک و مکی اش،۶ بار شیشه و کاپوت ماشین را شسته.
با لبخند محو تماشا بود که صدای بفرما به خودش اورد. اسکناس مرطوب کف دستش را روی پیشخوان مرمری گذاشت و با تکه ای از "گلستان حاجی...." به سمت خانه رفت.