-"نزدیک شیخ بهایی پیاده میشم"
در با صدای بلندی بسته شد
-"چیکار داری میکنی؟ اروم تر"
بعد از نیم ساعت با موبایل ور رفتن، نه اسنپ پیدا کرده بود و نه تپسی. از روی اجبار اولین پراید سفید دربستی را نگه داشت و در را محکم بست. یک هفته میشد که گرفتن جواب سی تی اسکن را عقب انداخته بود.
- "...اینهمه درس میخونی اخرشم باید مثل من بشینی پشت این اهن پاره. به این قرآن" و قرآن کوچکی که به ایینه جلو اویزان کرده را با انگشت اشاره و شستش میگیرد.
سمت راستش را نگاه کرد. حدود ۲۰ سال داشت و سمت راست صندلی عقب، چسپیده به در نشسته بود. کتاب مدیریت پروژه را روی کوله ی سیاهش باز کرده بود و سعیش را میکرد که با تکان های وحشتناک ماشین درسش را بخواند.
-"اقا چرا این حرفا رو میزنی بچه مردم رو دلسرد میکنی؟ اصلا تهش شد راننده، اصلا سوپور، حداقل یک چیزی حالیش هست"
مرد حدود ۴۰ ساله ای که جای کمک راننده نشسته بود، با لهجه مشهدی غلیظی گفت:" چی چی ر حالیش شه؟ مو نشستم اینهمه درس خوندم که چه؟ که یارو که دهنش هنو بو شیر مده خونه بی مجوز اداری بهم بندازه"
راننده همانطور که با دست راستش فرمان را میچرخاند و با دست چپش به دنبال بطری ابش بود پرید وسط حرفشان که
-"بابا اب همه املاکی ها تو ی کاسست"
لحظاتی سکوت شد. پسر موفرفری دانشجو دهانش را باز کرد تا حرف راننده را تصحیح کند، ولی بعد شاید از روی ادب و شاید از ترس غلط تر کردن جمله ان را بست.
ساعت را نگاه کرد، یک ربع به چهار. ساعت ترافیک این حوالی. دسته را چرخاند و پنجره پایین رفت، سرش را بیرون کشید و چشم هایش را از اذیت افتاب کوچک کرد.
-"برادر نمیشه به جای این خیابون از یک جای دیگه بریم؟ من ویز هم دارم"
پسر گفت:" اقا ویز چیه! تا بلد هست چرا ویز"
-"لا اله الی الله!" و پایش را محکم روی ترمز میگذارد. "جلوتو نیگاه کن!...مگه من اژانسم که مسیرم رو عوض کنم اقا! در ضمن، من بچه ناف تهرونم، این قرتی بازیا به ما نیومده" و دستش را از پنجره میبرد بیرون تا اینه را جابحا کند.
چند دقیقه ای در ترافیک گیر می افتند. هر بار که می ایستند راننده ماشین را خاموش میکند و هربار که میخواهند راه بیافتند ۵ بار استارت میزند تا موتور روشن شود
-" چرا ماشین رو خاموش مکنی؟ مگه نمیبینی هی ماشین از لاین بقل میپچه جلومون؟"
-‏" چون ماشینمه اختیارش رو دارم. موتورش خراب میشه اگه خاموشش نکنم، مگه نه مهندس؟"
پسر چشم هایش را گشاد میکند و توی ایینه سمت راست به قیافه چروکیده و افتاب سوخته مشافر جلو نگاه میکند
-"چی بگم والا"
تلفن زنگ میخورد. 
-"ها سلام... یعنی چه؟... مگه مو نگفتم که تا نیم ساعت دیگه میرسم؟.. یعنی چه که داره میره؟ مگه تو درختی؟ خب جلوشو بگیر!"
راننده ماشین را خاموش میکند و سرش را از پنجره بیرون میبرد تا پکی به سیگارش بکشد.
-" پسر جون، این ترافیک رو میبینی؟ ایشالله شماها که شهردار شدید دیگه ازین خبرا نباشه"
ترافیک قفل کرده و ماشین تکان نمیخورد.
ساعتش را نگاه میکند، اگر بقیه مسیر را پیاده برود احتمالا زود تر خواهد رسید.
-"ممد بخدا اگر بذاری این بره، میام شیشه هاتو..."
تق!
بالاخره راننده وسط یکی از استارت های بد قلق زد به جلویی. 
-"اقا من اینجا پیاده میشم"
-‏"حواست کجاست؟.... اقا ی لحظه.... مگه کوری؟...۱۵تومن قابلی هم نداره.... من زدم یا تو ترمز کردی؟"
دعوا بالا میگرد. ۱۰تومن را میدهد و به دنبال ۵ تومنی جیب های کتش را میگردد. مسافر جلویی سرخ و عصبانی میگوید
-"بر شیطون لعنت" و وسط دعوا کیف چرمی اش را کف ماشین می گذارد و میرود بیرون. ۵ تومنی پیدا شد. میرود سمت راننده و به او میگوید که بیرون بیاید. مرد که حسابی ترسیده خودش می اید بیرون و سمت کمک راننده مینشیند.
-‏"اقا اینم بقیش، یا علی"
سریع از سمت چپ پیاده میشود و میرود توی پیاده رو. مشهدی یک دنده عقب سریع می اید و میپیچد توی خیابان فرعی سمت چپ. صدای اذان میپیچد توی خیابان، باید هر چه سریع تر به ازمایشگاه برسد.