بهشت!

جان پیچ هشتم والدرمورت پیدا شده بود

باید با بر و بچ میرفتیم تا آن را به والا مقام برسانیم

رفتیم و رفتیم

دو پر از پرنده قرمز کندیم

از کوه بالا رفتیم

از دریا گذشتیم

از میان مردم که خیلی هاشان چشم به جان پیچ داشتند با داستان های دراز گذشتیم

و بعد به نوک قله رسیدیم

همه جا سیاه بود!

کلاغ بزرگی بال گشوده بود و پرنده های قرمز خود را به سینه اش میزدند و بخار میشدند

گفت، برای یا ورود میکنی یا میمیری

یکی مان پر پرنده قرمز را زد به سینه اش

در باز شد

و پشت در چه بود؟

بهشت!

واقعا بهشت بود!

حداقل بهشت تصورات من بود

در آسمان، روی ابرها، هوای خنک بدون سرما، آب گوارا بدون انکه تشنه ترت کند، سبزی برگ ها و بوی طراوتشان انقدر زیاد بود که مدهوش میشدی، زیر پایت گلها برای انکه پایت خراش برندارد در می امدند، ابرها پراکنده میشدند تا نور اذیتت نکند، زیر پایت پر ابر بود تا روی این لحاف راه بروی، پرواز میکردی!

همه چیز زیبا بود، بلورین بود، درخشان بود... همه چیز!

رفتیم و رفتیم

یکی مان که ادم تر از بقیه است یک نور درخشانی همراهش داشت، یعنی همه مان داشتیم، اما هر چه جلوتر میرفتیم و راه سخت تر میشد برای رسیدن به بالاتر، نورهای ما کم سوتر و اخر سر خاموش میشد

وقتی نور یکی خاموش میشد او سقوط میکرد!

و دوباره در مراحل پایین تر نورش روشن میشد

اما به گل روی این دوستمان، همه با هم توانستیم به معبد اخر برسیم و جان پیچ را به سلامت در جای اصلی اش بگذاریم

حالا باید برمیگشتیم

رفتیم و رفتیم

گریه ام گرفته بود

دم در که رسیدیم اشک هایم بند نمی امد

نمیخواستم بیرون بروم، انقدر زیبا و ارام بود که نمیخواستم دیگر دنیای قبلی را ببینم

و از طرفی ناراحت بودم که چرا در مراحل اخر انقدر سختی کشیدم در حالی که راحتی و سبکی دوستم را میدیدم

تنها چیزی که با آن راضی شدم بیرون بروم، این بود که دفعه بعد من هم با نور برمیگردم! من هم!

 

پ ن: خوابم اشفته بازاری بود از افسانه، داستان، باورهای دینی، فیلم و... اما هرچه بود، بیدار که شدم، از دوری ان زیبایی گریه ام گرفته بود :)