به هر زحمتی شده بود خودش را به ساحل رسانده بود.

طبق نامه ی هفته ی پیش قرار شد که مدتی در شهر چرخ بزند تا اوضاع راست و ریست شود و در مهمان خانه ای اقامت کند. فضا هنوز پر از بوی تعفن بود.

از کناره ی ساحل اجساد را کرور کرور می آوردند تا آنهایی که باقی مانده بودند، نام و نشانی داشتند یا وسط راه در دریا رها نشده بودند دفن شوند.

با دیدن مغز متلاشی شده سرباز حدودا 16 ساله که بدن غرق در خون های لخته شده اش را می آوردند به طرف ستون های اسکله دوید و هر انچه از نان کپک زده دیشب و ته مانده اب شرب صبح کشتی که خورده بود را بالا اورد.

واژه جنگ را میشود با ویرانی جایگزین کرد. وقتی نام جنگ می آید ذهن ها به سمت خطوط مقدم میرود، به سمت تلفات جسمی، مردان تیر خورده، گردان از هم پاشیده و جسد های بی جان، کمتر کسی به فکر آنچه در دل ها و افکار میگذرد می افتد. جنگ ویرانی است. ویرانی جسم، ویرانی روان، چه آنانی که در بحبوحه ی درگیری در تیررس هستند و نشانه میگیرند و چه آنانی که لرزه بر اندام افتاده هر روز انتظار رسیدن دشمن به خانه هاشان هستند. جنگ خود خود ویرانی است.

حالش که بهتر شد شروع کرد به گشت زدن در شهر. شهری که میدید آنی که قبلا به خاطر داشت نبود. دیگر نمیتشد از میزان درشتی و لاغری افراد کسی را شناخت، فقط چشم ها مانده بود. مثل چشم های خودش، که در آن صورت لاغرو آفتاب سوخته مانند چمنزار های تپه های بارانی (البته قبل از آن که خاکستر شوند) سبز و زیبا بود.

به چشمان کودکان خیره شد، کودکانی که از شدت ترس و البته گرسنگی چشمهاشان از حدقه بیرون آمده بودند. پاهای جوان ولی بی رمقش را به زور سرپا نگاه داشته بود تا از شدت ضعف در وسط خیابان به زمین نیافتد، چرا که اگر می افتاد غارت میشد و خدا میداند، شاید بعدش هم او را با همان اجساد مذکور زنده زنده دفن میکردند تا غذای بیشتری برای دیگران بماند.

به دیوارهای خانه های خیابان که دست میکشید ذرات باروت و گرد و غبار به زخم های انگشتانش گیر میکردند، خانه ها دودی و سیاه بودند نه مانند قدیم سفید یکدست با گل های اطلسی، و پتوس های پیچیده شده.

مردی میانسال که مشغول پر کردن اسلحه اش بود بازوی جوان را کشید، او را به خود نزدیک کرد، تا جایی که کلاه نیمه ترکش خورده جوان به شقیقه های مرد خورد. با لحن طلبکارانه اما آرام پرسید :" امیدی به تمام شدن این وضعیت هست یا باید ....ها همینجا نعشمان را له کنند؟"، جوان که اولین بار بود کسی به این صراحت این سوال را که بارها در ذهنش تکرار شده بود از او میپرسید آب دهانش را قورت داد، به چشمان کوچک شده مرد و سبیل اغشته به روغن او نگاه کرد و بعد بدون آنکه بخواهد حقیقت را پنهان کند

گفت: " قرار نیست اوضاع درست شود، یا فرمانده شان دلش به رحم می آید و مردم را زنده میگذارد، یا همه با گلوله های داغ ساچمه ای پاره پاره میشویم"

این را که گفت مرد با یک حالت پیروزمندانه که دور از انتظار بود گفت: " خوب شد، آخربن شرط زندگی ام را هم بردم، زنم میگفت که ما زنده میمانیم و دعاهای کشیش جواب میدهد ولی من شک نداشتم که کارمان تمام میشود. حالا میتوانم با خیال راحت این چند سکه را هم صرف خوردن این زهرماری کنم تا آن موقع که آمدند مرا بکشند هرچه از دهنم درآمد بدون ترس بارشان کتم"

جوانک چند قدم بلند عقب رفت، برگشت و نگاهی به شهر انداخت، مرد راست میگفت، چه فرقی داشت او هم بالاخره میمرد و شاید این جنگ فقط حقه ی احمقانه برای این بود که حکومت و اشراف چند صباحی بیشتر زنده بمانند.

به سمت مهمان خانه گام برداشت، نفسش گرفت، پاهایش سست شد.... و از هوش رفت