بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم

انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال...

نویسنده یادش رفت که یک نفر در حال مرگ و چندین نفر بدون اینکه درمان شده باشند را رها کرده. یکی که از شوپنهاور دم میزند را فقط از ترس ازاد کرده و هنوز او را به طور کامل موشکافی نکرده
یادش رفته بگوید فیلیپ چطور از اعتیاد که چیزی است که نمیتوان خود آن را مهار کرد نجات پیدا کرده. چند نفرمان در مقابل اعتیادهامان گفته ایم بس است و دست به دامان چیزهایی شده ایم، و چند نفر موفق شده ایم؟ این عجیب است... خیلی
پس افکار ژولیوس چه شد؟ چرا اول کتاب ما درون فکر او هستیم و بعد بیرون می آییم؟ چرا اواسط داستان رها میشویم
شوپنهاور مرد نفرت برانگیز یا عجیبی نبوده! انسان بوده و ذهنی زیبا داشته... چرا داستان انقدر علیه او حرف میزند، درحالی که در آخر فیلیپ را با طرز فکری متفاوت و درمان نشده رها میکند؟ و او را ستایش میکند؟

من کتاب را فقط به خاطر شوپنهاور و فیلیپ دنبال کردم. اولی مورد رضایت و دومی بی حاصل رها شد

کتاب زیبا بود. 42 فصل و 1000 ص 
مزه مزه اش کردم، و 60 روزه تمام شد