این داستان یک قهرمان نیست

داستان یک انسان عادی هم نیست

داستان کسی است که در بیشتر کارهای زندگی شکست میخورد، فرصت و توان بلند شدن پیدا نمیکند و مانند همه ی ما غرق میشود

ولی او ضد قهرمان هم نیست

یک انسان خوب با تصمیمات و اقبالی بد

درست مثل بعضی از کسانی که هر روزه در کنارمان زندگی میکنند.

از اخرین باری که نمره شیمی اش به خاطر نوشتن هزار باره فرمول های بی معنی کامل شده بود، تا به حال نمره ی کاملی در کارنامه نداشت، شاید یکی دو تا بالای متوسط و بقیه فاصله زیادی با پرتگاه مردودی نداشتند.

مهم نبود چقدر تلاش میکرد، همیشه چیزی از کنترل او خارج بود. مریض شدن روز امتحان، حملات افسردگی روزهای فرجه، خواب ماندن برای کلاس، از یاد بردن تکالیف و...

مهم نبود هر روز چقدر پرانرژی و روحیه بیدار میشد، بالاخره یک چیز، فقط یک چیز- که بیشتر اوقات کوچک هم نبود -کل روز را خراب میکرد. ممکن بود در مصاحبه شغلی پذیرفته شود اما کاپشنی که آن را بسیار دوست دارد از گردن به پایین پاره شود. ممکن بود با پسر خوبی قرار بگذارد اما همان روز دچار نفخ شکم بشود و...

با این حال هنوز زنده بود، یعنی هنوز اتفاقی نیافتاده بود که باعث مرگش شود... 1

 

"چرا رد دوست داشتن هیچ وقت از قلب پاک نمیشود؟"

این جمله ای بود که هر روز قبل از خواب با خود زمزمه میکرد. چرا که قلبش غیر قابل کنترل ترین چیز برای او بود.2

{ادامه دارد}