بعد از اتفاقاتی که از حوصله ام خارج است

3 سپاه سیاه و سفید و طوسی در مقابل هم قرار گرفتند

هر کدام برای تصرف تمامی جهان

سپاه سیاه قدرتمند بود، طوسی زیرک و سفید دارای قدرت های جادویی

سپله سفید الههای از دل کوه اورده بود که میتوانست سپاهیان سنگی را فرابخواند، سپاهیانی که هیچ انسانی نمیتوانست در مقابلشان ایستادگی کند و همه در مقابل انها محکوم به مرگ بود

به غیر از روح های بخشیده نشده...  که با افتخار و غرور نمیمیرند و باید در دنیا سرگردان بمانند

نتیجه مشخص بود، ارتش سنگی رسید و منتظر دستور حمله الهه زیباروی شد

ناگهان فرمانده سپاه طوسی جلو آمد، رو به سربازان خود و سربازان سیاه ایستاد، شمشیر خود را کشید و بدون هیچ مقدمه ای آن را در قلب خود فرو کرد. پیغام مخابره شد، تا ارتش سنگی بتواند راه بیافتد و به سربازان برسد، آنها تک تک خودکشی کرده بودند و روح های آنان بود که بر فراز سربازان سنگی میچرخید

مبارزه شروع شد!

و من ازخواب پریدم!...

 

حواشی: چه چیز میتوانست روح ها را شکست دهد؟ آیا باید فردی معصوم قربانی میشد یا باید کسی به سرزمین ارواح میرفت و لوح زندگی دنیایی این سربازان را مانند بقیه میشکست؟ آیا ساحر/ه ای بود که بتواند گره از این ماجرا باز کند؟ آیا سربازانی از جنس آب بودند که بتوانند روح ها را شکست دهند اما اختیار آنها در دست فردی قدرتمند است که کسی را نمیپذیرد؟ و یا دانش آن هنوز به دست کسی پیدا نشده بود و یا در حال تکامل بود؟

حالا گیریم روح ها برنده میشدند، پس چه کسی حکومت میکرد؟ خانواده های آنان که در سرزمین ها مانده بودند تحت لوای آنها که هرگز نمیمردند؟ یا آنکه در ردای ارتشی از یک ماده مورد نظر یا اجساد مرده به تخت مینشستند؟ چندسال حکومت میکردند؟ آیا عادلانه؟

سفید ها کجا رفتند؟ آیا شکست خوردند یا پیروزی نصیبشان شد؟ جادو آنها به کجا رفت؟

 

 

گوشه کوچکی از سوال هایم بعد از انکه از خواب بیدار میشوم