این ویروس تاجداری ک اومده داره یکسری چیزهایی ک شاید زیاد به چشم نمیدیدم رو حالیم میکنه

قطعا اولیش "ما غرک بربک الکریم" هست، اینکه این چیز کوچک و زامبی طور (ساینس فکت: ویروس ها زامبین، وقتی زنده میشن که به بدن موچود زنده برسن، اخه یه جورایی به خواب میرن. ولی میکروب ها و باکتری ها نه، اگه غذا نرسه میمیرن) چطوری هیچ کی رو هیچی حساب نمیکنه و هیچ کس هم نمیتونه جلوش رو بگیره.

وقتی به از بین رفتن اطرافیانم فکر میکنم (یکی از عزیزان از همین ویروس فوت شد) تازه میفهمم ک من چقدر بهشون وابسته ام! از لجاظ عاطفی، مالی، روانی، فکری و... اصلا یهو همه ی وابستگی هام رو جلو چشم دیدم! و دیدم که اگر همه ی اینها برن من هیچ امیدی نخواهم داشت جز خدا! تازه اگر ادم حسابی باشم، اگر نه که از پنیک بمیرم احتمالا. و اینکه چقدر بیشتر باید روی خودم کار میکردم تا انقدر وابسته نباشم.

مراقبت. یکهو دیدم من هیچ کاری، ابدا هیچ کاری نمیتونم برای مراقبت از عزیزام بکنم! فقط نگرانشون میشم همین! و این حس نتونستن که تو به هیچ دردی نمیخوری خیلی بده و ادم گاهی همه ی تلاشش رو میکنه و بعد اگر نشد میگه عیبی نداره ولی اینجا ما حتی نمیتونیم تلاش بکنیم.

مشکلات. یک لحظه سیلی از ویدیوهای کشور های دیگه ریخته شد. چه قدر ما عقبیم!! و پشت بندش، چقدر ما عقبیم؟. کاش میتونستم راهی پیدا کنم برای کمک به مردم و فهمیدم که مشکلات خیلی زیادتره. چیز دیگه ای که برام روشن شد اینه که شاید من یک چیزی رو خیییلی دوست داشته باشم، ولی بهتره برم دنبال ی چیزی که 50 درصد علاقه 50 تا هم به دردبخوریه

دوست داشتن. دیدم که چقدر ی سری ها رو دوست دارم و اگر فردا بمیرن دیگه نمیبینمشون. چیز تلخی هم ک از قبل میدونستم باز جلو چشم اومد که " هر چی با ادم ها باشی، از بودن کنارشون سیر نمیشی. اما به همین ترتیب وقتی بیش از ی مدتی باهاشونی، میخوای فقط فرار کنی " و خب انقدر این قضیه بد خورده تو صورتم ک خدا میدونه. ی جوریم ک هر صبح که پامیشم با خودم چک میکنم که ایا من از دیدن این ادم ها خسته شدم یا هنوز میخوام ببینمشون؟ 

احساس..... خیلی قاطیه، نه بلدم و نه میتونم درموردش حرف بزنم

همین.