توی دلش داشت بلند بلند دعا میکرد. با خودش شاهد و همراه نیاورده بود و از طرفی هم اگر از کسی درخواست کمک میکرد به غرورش برمیخورد. رفت سمت باجه و گفت که میخواهد حساب باز کند. مسئول باجه بعد از کمی من و من کردن، ریشش را خاراند، با صدای شِلِقی از روی صندلی بلند شد و قدم زنان با ریتمی یکنواخت از سمت راست دور شد.
همین طور که منتظر برگشتنش بود، خاطرات این ۱۹ سال به سرعت از ذهنش عبور کرد.
اولین بار که سوار مترو شد، سرش را انداخته بود پایین و داشت از بوی عطر شیرین بقل دستی اش خفه میشد. میخواست ۵ ایستگاه بعد پیاده بشود. اسم ایستگاه ها را از بر داشت و مطمین بود که بلندگوی واگن خوب کار میکند. ایستگاه اول که رد شد، واگن محکم تکان خورد، اما بلندگو چیزی نگفت. اول ترسید اما بعد تصمیم گرفت تا به جای گوش به زنگ بودن، ایستادن های قطار را بشمرد. مادر نگرانش توی ایستگاه پنجم منتظرش بود، دلش میخواست به او ثابت کند که از پس اینکار به تنهایی بر می اید.
میان واگن بود که پرتاب شد به اولین خیابان گردی اش. امده بودند پایتخت. همه جا جدید بود. پایش را که از خانه بیرون گذاشت نزدیک بود با ماشینی که داشت از پارکینگ بیرون می امد برخورد کند. به صدای ماشین عادت نداشت و وقتی به نزدیکی پارکینگ رسید کاملا گیج شد. یکبار دیگر هم سرش محکم خورد توی برجک گاز که زرتی از دیوار زده بود بیرون.
خوب یادش می امد که قبل از ان اتفاق هیچ وقت متوجه  سر انگشتان اشاره و حلقه مادرش که پینه داشتند، اینکه یکی از گوش هایش بزرگتر از دیگری است و صدای زیبایش به خاطر قلیانهایی که در جوانی میکشید دورگه است نشده بود‌
وقتی ۱۸ سالش بود، راحت توی حیاط مدرسه بدون ترس میدوید. وجب به وجبش را میشناخت.از تیر اهن های سرد و بیرون زده پارکینگ که مزه شان طی دوسال بعدش شورتر شد تا درخت وسط حیاط که تا به زیر شاخه  هایش میرسید بازی نور و گرما و سایه را روی صورتش حس میکرد.
سعی کرد قیافه خواهرش را بیاد بیاورد. حدس میزد موهای قهوه ای اش حالا سفید شده باشند.کنار تخت نشسته بود و داشتند با هم کارتون میدیدند. لباس های براق و صورتی باربی ها را خوب یادش می امد، با اینکه رنگ زرد را کمی از یاد برده بود ولی خیلی خوب مانتو بنفش و روسری سیاه مادرش را به یاد داشت.
وسط خاطراتش بود که باز بوی عطر اسپورت مسیول بادجه امد. دستش را گذاشت روی قلبش، الان بود که از دهنش بیرون بیاید. صدای تپش ها انقدر بلند بود که میترسید صدای مسیول توی گولومپ هایش گم شود.
اقای پشت شیشه بعد از نوشتن چیزی یه سرعت روی کاغذ و بالا بردن صندلی اش گفت که طبق استعلامی که کرده از ماه پیش قانون داشتن شاهد جهت انجام امور بانکی نابینایان لغو شده و فقط باید مدارک شناسایی اش را به او بدهد.
نفس راحتی از توی دلش کشید. کارت شناسایی را که برچسب مثلثی ای به لبه اش زده بود تحویل داد.
مرد پشت باجه همینطور که تق تق روی کیبورد میزد پرسید:"اینجا نوشته شما ۱۹ سال پیش میدیدید. ببخشید، فوضولی نباشه ها، ولی چطوری بینایی تون رو از دست دادید؟"
خندید و گفت:" نه نه، من بینایی ام رو از دست ندادم، به قول مادرم دکتر ها وقتی برای دراوردن تومور مغزم رو باز کردند انقدر حواسشون رفت به خوشگلی من که اون قسمت بینایی رو لای وسایلشون گم کردند. میبینید خوشگلی چه مشکلاتی داره؟"
و هردو شروع به خندیدن کردند.