از اون لحظاتی بود که ادم میگه، پس این دانشمندا چیکار میکنن؟
حالا که به آرامشی از پذیرش روماتوئید رسیده بودم، آزمایش خون شور دیگری به پا کرد!
اینهمه برو دکتر و بیا، بعد بگه:" نه مثل اینکه تشخیص اولیه اشتباه بوده...."
دکتر یک کلمه گفت و بعد یک نگاه خیلی عمیق و سکوت معنا داری توی اتاق حاکم شد
" این چیزی که میبینم، لوپوسه "
بعد 20 یا 30، دیدم اوضاع خیلی خیته، الکی پروندم که خب چی هست و قص علی هذه...
الانم ک اینجاییم
خلاصه زندگی هیجان های خودش رو داره...
حتی کلمه ای برای بیان نگرانی هام ندارم
همین که خدارو شکر که خدا هست :)