پیش نوشته:

چند وقت هست که ذهنم درگیر این موضوعه. شدم اون شنونده ای که تا میاد یکی رو نقد کنه یا نظرش رو بگه، با این جواب مواجه میشه که: 

 هرکس نظری داره و نظر هرکس محترمه

میدونی، تا میام بگم فلانی به نظرم حرفت غلطه، این رو بهم میگن یا مغزم سریع میارتش جلو چشمم.

خیلی وقته ننوشتم. مغزم نظر نداده، حرف نزده و سکوت مطلق اختیار کرده.

دیشب داشتم با یکی حرف میزدم و وسط حرف زدن ازم پرسید نظرت در مورد فلان چیز چیه... و اونجا بود که فهمیدم اوضاع عجیب خرابه!


 

کتاب مغلطه، نوشته جانی وایت با نام اصلی 

bad thoughts, a guid to clear thinking, by: jamie whyte

ترجمه مریم تقدیسی

174ص

 

اعتراف:

همشو نتونستم بفهمم! نمیدونم مشکل من بوده یا مترجم یا شایدم نویسنده. جاهایی بود که مشخصا من بودم، مثلا من کاملا معنی "درآمد قابل تصرف" رو نفهمیدم یا کلا در مورد "امپریالیسم" یا نظریه "نسبی بودن حقیقت" چیزی نمیدونم. ولی جاهایی بود که واقعا نمیتونستم دوتا خط یا پاراگراف رو به هم متصل کنم. پس این کتاب رو دوباره میخونم و این بار شاید نگاهی به اصل کتاب هم بندازم!

خلاصه طور:

- اقتدار:

چون من میگویم!

مهم ترین چیزی که از این فصل یاد گرفتم (شاید عجیب باشه) ولی این بود که درسته که جمله ی "چون من میگم" باعث میشه ادم جبهه بگیره و دنبال منطق پشتش بگرده، ولی این جمله واقعا بعضی وقتا درسته! و این به معنی اقتدار برمیگرده. مثلا اگر کسی مسئول تام کاری باشه، اقتدار این رو داره که بگه "چون من میگم" ولی این معنیش این نیست که دستوری که داده "حقیقت" داشته باشه، بلکه فقط کارش "درسته".

این منو رسما به فکر فروبرد، شاید دیگه از دست کسی به خاطر این جمله عصبانی نشم و بدونم که این فرد ناخواسته داره دوتا چیز رو یعنی حقیقت اونچه میگه و درستی کاری که میکنه رو قاطی میکنه، در جوابش بهش بگم : بله، تو حق داری که اینو بگی و کار درستی میکنی، فقط منطق دستوری که میدی اشتباهه و من سعی میکنم اینو برات روشن کنم، به هرحال صاحب اختیار توی این زمینه تویی و من احتمالا باید اطاعت کنم.

یک جایی تو پاورقی گفته که شما نمیتونید یک چیزی رو بدون دلیل باور کنید. پس چرا خیلی از ما اینکار رو میکنیم؟. برام مشخص نیست به خاطر تکرار زیاده، به خاطر تهدید نهادینه شده درونمونه، به خاطر ژنتیکمونه یا چی؟/ البته در این مورد خودم تجربش رو دارم و برای من به خاطر تکرار زیاد بود. واقعا تکرار میتونه ادم رو عوض کنه....

هیچ واقعیتی فقط با باور کردن پدید نمی آید

نکته دیگه که بهش اشاره میکنه همین جمله بالاست. بعضی چیزا هستند که "هنوز" و یا شاید "هیچ وقت" معیار مشخصی برای ارزیابی پیدا نکنند. اونا به "عقیده" مربوطند. ولی همه چیز اینطور نیست که هیچ، شاید اکثر موارد هم اینطور نباشند!

چیزی که میخوام اصافه کنم، داستان استفاده از قید های همیشه و هرگزه. من اینکار رو زیاد میکنم (عرق شرم). وقتی برای چیزی که ما واقعا فکر میکنیم هیچ معیار مشخصی نداره از این قید ها در ادامه جمله : من اینطور فکر میکنم که....، استفاده میکنیم، داریم به کوته بینی خودمون اعتراف میکنیم ( و بله، من اینکار رو هم زیاد میکنم). خلاصه که موقع حرف زدن، کمی تا مقداری شک و استفاده "صادقانه" از کلاماتی مثل احتمالا، شاید، فقط به نظر من، از نظر عموم و.... به نظر لازم میاد.

اینجایی که میگه مغلطه قربانیان جدیه، وااااقعا جدیه. داشتم کتاب ایشمن در اورشلیم رو میخوندم و یکهو دیدم بله! تو یکی از بزرگترین دادگاه های تاریخ، و تو یکی از تقریبا بزرگترین اتفاق های تاریخ یعنی کشتار یهود و یا هر کس دیگه ای توسط نازی ها، چقدر ازین مغلطه استفاده شده. چرا هیچ کس برای اونهایی که توسط این مغلطه کشته شدند گریه نمیکنه؟ و چرا دادگاهی برای رسیدگی به این برگزار نمیشه؟

قرار نیست فقط به خاطر اینکه ادم مورد ظلم واقع شده، حرفش درست باشه (من به این هم الوده ام حتی! گاهی فکر میکنم حق بامنه، بعدتر که اروم میشم ذهنم بازتر میشه ولی پاک نمیشه!)

 

حرف: