در هم

۱۴ مطلب با موضوع «دردل» ثبت شده است

دردل4

اگر قرار بود برای زندگیم یک اسم انتخاب کنم، میذاشتمش

" کسی که همه رو نا امید کرد " یا " راهنمای عملی ناامید کردن دیگران "

 

میبینم که دیگران بهم امید دارند، بهم میگن: - یکذره دیگه دقت کن تا بتونی از پس این مسائل بر بیای - یکم دیگه تمرکز کن، تو میتونی این مشکل و مسئله رو حل کنی - انقدر تنبل نباش! تلاش کن، تلاشت رو بیشتر کن تا بری و برسی - به اطرافت نیگا کن، قدر این چیزایی که داری و دیگران ندارن رو بدون! حالا برو کاراتو بکن و...

چشم های امیدوار دیگران رو میبینم، تازگی ها صدای امیدوار ادم ها رو هم میشنوم و بعد... آه های حسرت آکنده از عصبانیت و دل کندنشون از خودم رو هم میبینم

میشه بفهمید که من خودم هم از خودم بدم میاد؟

میشه بفهمید که من از قصد نا امیدتون نمیکنم و خودمم دنبال همینام!؟

میشه بفهمید که من دارم میدوم و نمیرسم و خودم ازین قضیه غم دارم، اونقدر بزرگ که وقتی نیستین بدون اغراق گاهی 1 ساعت پشت هم بخاطرش گریه میکنم؟

میشه بفهمید که من خودم رو دوست ندارم، شما هم دوست نداشته باشین، نصف معنای زندگیم از بین میره؟

میشه بفهمید.... حال یک بازنده که همش حسرت و غم دیگران رو میبینه چیه....؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل3

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
luna lovegood

دردل2

این ویروس تاجداری ک اومده داره یکسری چیزهایی ک شاید زیاد به چشم نمیدیدم رو حالیم میکنه

قطعا اولیش "ما غرک بربک الکریم" هست، اینکه این چیز کوچک و زامبی طور (ساینس فکت: ویروس ها زامبین، وقتی زنده میشن که به بدن موچود زنده برسن، اخه یه جورایی به خواب میرن. ولی میکروب ها و باکتری ها نه، اگه غذا نرسه میمیرن) چطوری هیچ کی رو هیچی حساب نمیکنه و هیچ کس هم نمیتونه جلوش رو بگیره.

وقتی به از بین رفتن اطرافیانم فکر میکنم (یکی از عزیزان از همین ویروس فوت شد) تازه میفهمم ک من چقدر بهشون وابسته ام! از لجاظ عاطفی، مالی، روانی، فکری و... اصلا یهو همه ی وابستگی هام رو جلو چشم دیدم! و دیدم که اگر همه ی اینها برن من هیچ امیدی نخواهم داشت جز خدا! تازه اگر ادم حسابی باشم، اگر نه که از پنیک بمیرم احتمالا. و اینکه چقدر بیشتر باید روی خودم کار میکردم تا انقدر وابسته نباشم.

مراقبت. یکهو دیدم من هیچ کاری، ابدا هیچ کاری نمیتونم برای مراقبت از عزیزام بکنم! فقط نگرانشون میشم همین! و این حس نتونستن که تو به هیچ دردی نمیخوری خیلی بده و ادم گاهی همه ی تلاشش رو میکنه و بعد اگر نشد میگه عیبی نداره ولی اینجا ما حتی نمیتونیم تلاش بکنیم.

مشکلات. یک لحظه سیلی از ویدیوهای کشور های دیگه ریخته شد. چه قدر ما عقبیم!! و پشت بندش، چقدر ما عقبیم؟. کاش میتونستم راهی پیدا کنم برای کمک به مردم و فهمیدم که مشکلات خیلی زیادتره. چیز دیگه ای که برام روشن شد اینه که شاید من یک چیزی رو خیییلی دوست داشته باشم، ولی بهتره برم دنبال ی چیزی که 50 درصد علاقه 50 تا هم به دردبخوریه

دوست داشتن. دیدم که چقدر ی سری ها رو دوست دارم و اگر فردا بمیرن دیگه نمیبینمشون. چیز تلخی هم ک از قبل میدونستم باز جلو چشم اومد که " هر چی با ادم ها باشی، از بودن کنارشون سیر نمیشی. اما به همین ترتیب وقتی بیش از ی مدتی باهاشونی، میخوای فقط فرار کنی " و خب انقدر این قضیه بد خورده تو صورتم ک خدا میدونه. ی جوریم ک هر صبح که پامیشم با خودم چک میکنم که ایا من از دیدن این ادم ها خسته شدم یا هنوز میخوام ببینمشون؟ 

احساس..... خیلی قاطیه، نه بلدم و نه میتونم درموردش حرف بزنم

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل

مریض شدم. یک ماه هست که از گلودرد و گوش درد و سردرد کارم شده درس خواندن نصفه نیمه، خوردن نیمه نصفه و خواب زیاد. هرچه انتی بیوتیک میخورم اثر نمیکند. همین دو هفته پیش هم فشارم وسط پاساژ شلوغ حافظ افتاد و درازم کردند توی نمازخانه با یک سرم ۱ساعت و نیمه.
کل بدنم درد میکند. از دستهایم که دیگر توان حرکت برایش نمانده تا پاهایم که با هر بار تب کردن، سست میشود و مجبور میشوم بنشینم. زانویم هم دردش عود کرده، این کشکک بی صاحاب، دلم میخواهد بگیرمش به فحش. بعد ان یک سال کذایی پیش دانشگاهی که بیشتر از انکه پیش از دانشگاه باشد، برایم پیش درامدی بود تا با حمله های پنیک اشنا بشوم و کارم بکشد به قرص. بگذریم، از اخر همان سال بود که زانو دردم شروع شد، میشود حدود ۳ سال پیش. عضلات ۴ سرم شل کردند، یک سال هیچ تحرک جدی ای نداشتم، اینها هم بیخیال شدند. زیاد جدی اش نگرفتم ولی یک روز اخر انقدر درد گرفت که پناه اوردم به دکتر. قرار بود با شنا و ورزش و قرص خوب شود، وسط درمانش هم به شنا علاقه مند شدم و افتادم به شنای حرفه ای، ولی خوب نشد، هنوز هم خوب نشده. باد کرده، مثل مچ پایم. انهم معلوم نیست کجای این هفته پیچ خورده و توان راه رفتن را ازم گرفته.
حسابی شاکی ام. وسط امتحانات هی دارم میخورم. هر روز صبح وقتی بدنم التماس میکند که "بگیر بخواب، من برای خوب شدن و ارامش به خواب نیاز دارم" مجبورم بیدار شوم و قهوه به دست بنشینم سر درسم. 
خسته ام، خیلی خسته، فقط کاش خوب تمام شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood