در هم

یادداشت های یک زنگ زده(یک مبتلا به روماتویید) 1

دیروز تشخیص قطعی داده شد که ارتریت روماتویید دارم

حالا دارم اینا رو مینویسم تا شاید یکی دیگه مثل من پیدا شه و حس نکنه که تنهاست، همین طور برای اینکه کسایی که این بیماری رو ندارن یکم درک کنند. و البته میدونم تصمیم مسخره ایه.

اول بریم سر اینکه چه جوری شروع شد:

از وسط ترم 5 شروع شد، اب اوردن زانوم، بعد مچ پام. تشخیص پیچ خوردگی بود! و ضعف عضلات. درد انقدر شدید بود که باعث شد ترم 6 رو مرخصی بگیرم. در انتظار این بودم که با فیزیوتراپی و ورزش درد کم شه ولی نشد که هیچ اون یکی زانوم هم اول باد کرد و بعد ابی بود که زیر پوست و عضلاتم جمع شد. تا اینجاش خوبه، وقتی یکی از اعضای دوبل درگیره تو روی اونیکی فشار میاری و خب اونم بعد مدتی خسته میشه. تا اینجا همه چیز منطقی و طبیعی بود. کل این پروسه 3 ماه طول کشید.

اما یک روز صبح که پاشدم انگشت دست راستم باد کرده بود و درد میکرد، چند روز که گدشت انگشت های بقلش هم درد گرفتند و اندکی ملتهب شدند. حالا دیگه نمیتونستم انگشتام رو زیاد خم کنم.

صبح ها هم یک یا دو درجه تب میکردم ولی میذاشتمش پای هورمون ها.

هفته بعد کف دست چپ و بعد کف دست راستم درد و التهاب گرفت. میگفتم حتما انگشتام جایی گیر کرده بوده یا پیچ خورده من نفهمیدم و احتمالا کف یک چیز سنگین بلند کردم که کف دستام درد میکنه.

اما وقتی درد واقعا غیر قابل تحمل ارنج و مفصل فکم شروع شد دیگه از تمام این داستانهایی که تو ذهنم چیده بودم اومدم بیرون و خب اخرش هم تشخیص قطعی.

درسی که باید بگیرم/بگیریم: هیچ وقت علایمتون رو دست کم نگیرید، هیچ وقت دردهاتون رو قایم نکنید و بگید به بقیه نه اینکه به خیال اینکه همه چی خوبه و اینم تموم میشه واسه خودتون نگهش دارین

درک: فک کنم برای اولین قدم باید درد مداوم رو بفهمید، و اینکه شاید طرف نتونه قلم دستش بگیره یا حتی راه بره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل2

این ویروس تاجداری ک اومده داره یکسری چیزهایی ک شاید زیاد به چشم نمیدیدم رو حالیم میکنه

قطعا اولیش "ما غرک بربک الکریم" هست، اینکه این چیز کوچک و زامبی طور (ساینس فکت: ویروس ها زامبین، وقتی زنده میشن که به بدن موچود زنده برسن، اخه یه جورایی به خواب میرن. ولی میکروب ها و باکتری ها نه، اگه غذا نرسه میمیرن) چطوری هیچ کی رو هیچی حساب نمیکنه و هیچ کس هم نمیتونه جلوش رو بگیره.

وقتی به از بین رفتن اطرافیانم فکر میکنم (یکی از عزیزان از همین ویروس فوت شد) تازه میفهمم ک من چقدر بهشون وابسته ام! از لجاظ عاطفی، مالی، روانی، فکری و... اصلا یهو همه ی وابستگی هام رو جلو چشم دیدم! و دیدم که اگر همه ی اینها برن من هیچ امیدی نخواهم داشت جز خدا! تازه اگر ادم حسابی باشم، اگر نه که از پنیک بمیرم احتمالا. و اینکه چقدر بیشتر باید روی خودم کار میکردم تا انقدر وابسته نباشم.

مراقبت. یکهو دیدم من هیچ کاری، ابدا هیچ کاری نمیتونم برای مراقبت از عزیزام بکنم! فقط نگرانشون میشم همین! و این حس نتونستن که تو به هیچ دردی نمیخوری خیلی بده و ادم گاهی همه ی تلاشش رو میکنه و بعد اگر نشد میگه عیبی نداره ولی اینجا ما حتی نمیتونیم تلاش بکنیم.

مشکلات. یک لحظه سیلی از ویدیوهای کشور های دیگه ریخته شد. چه قدر ما عقبیم!! و پشت بندش، چقدر ما عقبیم؟. کاش میتونستم راهی پیدا کنم برای کمک به مردم و فهمیدم که مشکلات خیلی زیادتره. چیز دیگه ای که برام روشن شد اینه که شاید من یک چیزی رو خیییلی دوست داشته باشم، ولی بهتره برم دنبال ی چیزی که 50 درصد علاقه 50 تا هم به دردبخوریه

دوست داشتن. دیدم که چقدر ی سری ها رو دوست دارم و اگر فردا بمیرن دیگه نمیبینمشون. چیز تلخی هم ک از قبل میدونستم باز جلو چشم اومد که " هر چی با ادم ها باشی، از بودن کنارشون سیر نمیشی. اما به همین ترتیب وقتی بیش از ی مدتی باهاشونی، میخوای فقط فرار کنی " و خب انقدر این قضیه بد خورده تو صورتم ک خدا میدونه. ی جوریم ک هر صبح که پامیشم با خودم چک میکنم که ایا من از دیدن این ادم ها خسته شدم یا هنوز میخوام ببینمشون؟ 

احساس..... خیلی قاطیه، نه بلدم و نه میتونم درموردش حرف بزنم

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

گمشده

توی دلش داشت بلند بلند دعا میکرد. با خودش شاهد و همراه نیاورده بود و از طرفی هم اگر از کسی درخواست کمک میکرد به غرورش برمیخورد. رفت سمت باجه و گفت که میخواهد حساب باز کند. مسئول باجه بعد از کمی من و من کردن، ریشش را خاراند، با صدای شِلِقی از روی صندلی بلند شد و قدم زنان با ریتمی یکنواخت از سمت راست دور شد.
همین طور که منتظر برگشتنش بود، خاطرات این ۱۹ سال به سرعت از ذهنش عبور کرد.
اولین بار که سوار مترو شد، سرش را انداخته بود پایین و داشت از بوی عطر شیرین بقل دستی اش خفه میشد. میخواست ۵ ایستگاه بعد پیاده بشود. اسم ایستگاه ها را از بر داشت و مطمین بود که بلندگوی واگن خوب کار میکند. ایستگاه اول که رد شد، واگن محکم تکان خورد، اما بلندگو چیزی نگفت. اول ترسید اما بعد تصمیم گرفت تا به جای گوش به زنگ بودن، ایستادن های قطار را بشمرد. مادر نگرانش توی ایستگاه پنجم منتظرش بود، دلش میخواست به او ثابت کند که از پس اینکار به تنهایی بر می اید.
میان واگن بود که پرتاب شد به اولین خیابان گردی اش. امده بودند پایتخت. همه جا جدید بود. پایش را که از خانه بیرون گذاشت نزدیک بود با ماشینی که داشت از پارکینگ بیرون می امد برخورد کند. به صدای ماشین عادت نداشت و وقتی به نزدیکی پارکینگ رسید کاملا گیج شد. یکبار دیگر هم سرش محکم خورد توی برجک گاز که زرتی از دیوار زده بود بیرون.
خوب یادش می امد که قبل از ان اتفاق هیچ وقت متوجه  سر انگشتان اشاره و حلقه مادرش که پینه داشتند، اینکه یکی از گوش هایش بزرگتر از دیگری است و صدای زیبایش به خاطر قلیانهایی که در جوانی میکشید دورگه است نشده بود‌
وقتی ۱۸ سالش بود، راحت توی حیاط مدرسه بدون ترس میدوید. وجب به وجبش را میشناخت.از تیر اهن های سرد و بیرون زده پارکینگ که مزه شان طی دوسال بعدش شورتر شد تا درخت وسط حیاط که تا به زیر شاخه  هایش میرسید بازی نور و گرما و سایه را روی صورتش حس میکرد.
سعی کرد قیافه خواهرش را بیاد بیاورد. حدس میزد موهای قهوه ای اش حالا سفید شده باشند.کنار تخت نشسته بود و داشتند با هم کارتون میدیدند. لباس های براق و صورتی باربی ها را خوب یادش می امد، با اینکه رنگ زرد را کمی از یاد برده بود ولی خیلی خوب مانتو بنفش و روسری سیاه مادرش را به یاد داشت.
وسط خاطراتش بود که باز بوی عطر اسپورت مسیول بادجه امد. دستش را گذاشت روی قلبش، الان بود که از دهنش بیرون بیاید. صدای تپش ها انقدر بلند بود که میترسید صدای مسیول توی گولومپ هایش گم شود.
اقای پشت شیشه بعد از نوشتن چیزی یه سرعت روی کاغذ و بالا بردن صندلی اش گفت که طبق استعلامی که کرده از ماه پیش قانون داشتن شاهد جهت انجام امور بانکی نابینایان لغو شده و فقط باید مدارک شناسایی اش را به او بدهد.
نفس راحتی از توی دلش کشید. کارت شناسایی را که برچسب مثلثی ای به لبه اش زده بود تحویل داد.
مرد پشت باجه همینطور که تق تق روی کیبورد میزد پرسید:"اینجا نوشته شما ۱۹ سال پیش میدیدید. ببخشید، فوضولی نباشه ها، ولی چطوری بینایی تون رو از دست دادید؟"
خندید و گفت:" نه نه، من بینایی ام رو از دست ندادم، به قول مادرم دکتر ها وقتی برای دراوردن تومور مغزم رو باز کردند انقدر حواسشون رفت به خوشگلی من که اون قسمت بینایی رو لای وسایلشون گم کردند. میبینید خوشگلی چه مشکلاتی داره؟"
و هردو شروع به خندیدن کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

تاکسی

-"نزدیک شیخ بهایی پیاده میشم"
در با صدای بلندی بسته شد
-"چیکار داری میکنی؟ اروم تر"
بعد از نیم ساعت با موبایل ور رفتن، نه اسنپ پیدا کرده بود و نه تپسی. از روی اجبار اولین پراید سفید دربستی را نگه داشت و در را محکم بست. یک هفته میشد که گرفتن جواب سی تی اسکن را عقب انداخته بود.
- "...اینهمه درس میخونی اخرشم باید مثل من بشینی پشت این اهن پاره. به این قرآن" و قرآن کوچکی که به ایینه جلو اویزان کرده را با انگشت اشاره و شستش میگیرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا5

میان دنیای زنده ها و مرده ها یک کاغذA4 بود که وسطش دالبور دالبوری قیچی تورده بود

ادم ها ک میمیردند اگر خوش شانس بودند و میرفتند توی این کاغذ از بین نمیرفتند

حالا یا روح دیگری خبرشان میکرد یا تا قبل از اینکه وقتشان تمام شود پیدایش میکردند

ان ور ولی جالب بود. روح ها توی روز خواب بودند، یعن خواب میشدند و در شب دنیایشان ک هیچ کس در ان نمیمرد را میساختند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

اعتراف(نسخه 1)

دیگر سرش امده بود. همینطور که سرباز دراز بی قواره داشت دستبند به دستش میزد و صدای پرستار شیفت شب راهرو را برداشته بود که :" مردم اینجا خوابیدن، چه خبرتونه؟" ، به یکسال گدشته اش فکر میکرد.

اولین بار وسط جوش کاری ساختمان دیده بودتش. اهل ان محل نبود. آخرین قطعه را که جوش داد، نیم نگاهی به راستش انداخت. کفش های شبفر، جوراب سفید. کلاهش را بالا اورد و جشم های کوچک شده از نور افتابش را از کت و شلوار پیر گاردین خوش دوختش، انداخت توی صورت تازه اصلاح شده اش. 

چندساعت بعد برای چایی بعد از ظهر رفت پایین. با شانه درد همیشگی و خستگی بیش از اندازه اش نشست روی صندلی مانندی که بچه ها با باقیمانده های بتون درست کرده بودند. سر و کله اش پیدا شد. کتش را در اورد و اویزان کرد دست چپش، و بعد امد صاف نشست کنار او.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دردل

مریض شدم. یک ماه هست که از گلودرد و گوش درد و سردرد کارم شده درس خواندن نصفه نیمه، خوردن نیمه نصفه و خواب زیاد. هرچه انتی بیوتیک میخورم اثر نمیکند. همین دو هفته پیش هم فشارم وسط پاساژ شلوغ حافظ افتاد و درازم کردند توی نمازخانه با یک سرم ۱ساعت و نیمه.
کل بدنم درد میکند. از دستهایم که دیگر توان حرکت برایش نمانده تا پاهایم که با هر بار تب کردن، سست میشود و مجبور میشوم بنشینم. زانویم هم دردش عود کرده، این کشکک بی صاحاب، دلم میخواهد بگیرمش به فحش. بعد ان یک سال کذایی پیش دانشگاهی که بیشتر از انکه پیش از دانشگاه باشد، برایم پیش درامدی بود تا با حمله های پنیک اشنا بشوم و کارم بکشد به قرص. بگذریم، از اخر همان سال بود که زانو دردم شروع شد، میشود حدود ۳ سال پیش. عضلات ۴ سرم شل کردند، یک سال هیچ تحرک جدی ای نداشتم، اینها هم بیخیال شدند. زیاد جدی اش نگرفتم ولی یک روز اخر انقدر درد گرفت که پناه اوردم به دکتر. قرار بود با شنا و ورزش و قرص خوب شود، وسط درمانش هم به شنا علاقه مند شدم و افتادم به شنای حرفه ای، ولی خوب نشد، هنوز هم خوب نشده. باد کرده، مثل مچ پایم. انهم معلوم نیست کجای این هفته پیچ خورده و توان راه رفتن را ازم گرفته.
حسابی شاکی ام. وسط امتحانات هی دارم میخورم. هر روز صبح وقتی بدنم التماس میکند که "بگیر بخواب، من برای خوب شدن و ارامش به خواب نیاز دارم" مجبورم بیدار شوم و قهوه به دست بنشینم سر درسم. 
خسته ام، خیلی خسته، فقط کاش خوب تمام شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

حیدر!

شبش دوربین را شارژ کردم. عکس های سفر قشم را هم که تویش پر چهره خندان و بیخیال از دنیاست را پاک کردم. دلم نمیخواست چهره های غم بار و گریان کنار خوشحالی ان ادم ها باشند. انگار حس میکردم اگر دوربینم با ذخیره لبخند برود، شاترش به اشکهای روان باز و بسته نمیشود.
ساعت ۹ وسط جمعیت بودم. از ۷ صبح سواره و پیاده خودم را رسانده بودم ولیعصر. چندتایی عکس هم گرفته بودم، از مادر پیر و پسر جوانی که یکی سربند بسته و لرزان و ان یکی چفیه انداخته و استوار قدم برمیداشتند، ته دلم قند اب شد، آخ که چه قاب هایی پیدا بکنم امروز!
همینطور سر به هوا و زمین بودم که با شنیدن صدای بلندی از پشت سرم نزدیک بود دوربین پرتاب شود. فی الفور کالسکه ی دوقلوها را که هرکدام یک سربند با رنگ های متفاوت داشتند ول کردم و سر و لنز را چرخاندم، خودشان بودند!
همانجا ارزو کردم کاش به جای عکاس، فیلم بردار بودم. خاکی پوش های جلو پرچم ها را بالا گرفتند و طبل ها شروع به نواختن کرد، بعد شگفتی شروع شد. در کمتر از ۲ دقیقه اتفاق افتاد، جمعیت کوچک سنج به دست تبدیل شد به جلوران گروه بزرگی از مردم خیابان. راستش تا قبل از ان روز فکر نمیکردم فقط یک کلمه بتواند اینهمه ادم را انقدر سریع جمع کند، با هر ضربه طبل بلند صدا میزدند "حیدر" و با هر ضربه طبل تعداد بیشتری از مردم به انها ملحق میشدند.
خشکم زده بود. وسط راه مات و مبهوت خشکم زده بود، از شما چه پنهان واقعیت این است که ترسیده بودم. حسابش را بکنید، یک لشکر حیدر گویان در فاصله کمتر از ۱۰ متر، مستقیم به سمتتان بیاید، چه حالی میشوید.
احتمالا اگر اقای سربه هوا که رویش به دسته بود و داشت با سرعت از عرض خیابان رد میشد محکم به من برخورد نمیکرد، از رویم رد میشدند!
هرطوری شده خودم را چپاندم توی دسته.
در عکس گرفتن یک قانون نانوشته ای هست، انهم اینکه شما همیشه باید سوم شخص باشید، انجا که قاطی ماجرا بشوید و احساسات برتان دارد، دیگر دوم شخص ماجرایی هستید که خودش اول شخص است. شما باید تاثیرات ماجرا را بفهمید ولی تاثیر نپذیرید، مگر نه، کارتان تمام میشود.
دوربین را بالا میبردم، از دست های بالا رفته عکس میگرفتم، پایین می اوردم، کلوزاپی از خادم که در زمینه اسمان ابی تهران دیده میشد، ولی دلم چیز دیگری میخواست. میخواستم همانجا لنز را غلاف کنم و سینه زنان با جمعیت "علمدار نیامد" بخوانم.
در همین گیر و دار بود که دسته ایستاد، وقت نماز شد. دوربین را انداختم دور گردن و قامت بستم با همان لشکر ترسناک حیدر گو.
به اواسط نماز که رسید، همین ادم ها که نزدیک بود من و چند نفر دیگر را وسط خیابان زیر بگیرند، شروع کردند به هق هق گریه کردن. 
ختم زیاد رفته ام، اخریش ختم مادر دوستم ریحانه، که خدا رحمتش کند، هییت هم میروم و گریه جمعی را میشناسم، ولی این چیز دیگری بود. من تا به حال با یک شهر گریه نکرده بودم!
نماز که تمام شد، تکلیفم مشخص شده بود، هیچکس نمیتواند سوم شخص این مراسم باشد. با احترام در لنز را بستم و انداختمش توی کیف قرمزم. یک پرچم و سربند از خادم طلب کردم و همراه جماعت بلند صدا زدم "حیدر"!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

مادربزرگ

افتاده بودیم به بازی، عمو داد زد "اونو" و زن عمو سرش غر میزد که " داد نکش! ". من و دختر خاله داشتیم کارت هامان را حفظ میکردیم، پسرعمه حسابی گیج شده بود و هر دور یادش میرفت بگوید اونو. خلاصه سرمان گرم بود، مثل خانه ی مادربزرگ که شوفاژ نداشت، ولی اتش شومینه اش ابی و زرد زبانه میکشید و صدای جلز ولزش ما را یاد بچگی هامان می‌انداخت، مادربزرگ روی صندلی گهواره ای و ما دور شومینه، سراپا گوش مینشستیم که امشب قصه کجا میرود، امشب مادربزرگ قرار است وقت گفتن نام قهرمان داستان کداممان را خطاب قرار دهد و بگوید " اره، مثل تو، یکی بوده عینهو تو ".
چشم گرداندم دنبالش، هیچ وقت قاطی بازی ما نمیشد، میگفت من دیگر سنی ازم گذشته، وسط بازی بلند شدم و رفتم اشپزخانه ی بسته ی گوشه ی هال. در چوبی روغن گرفته را اهسته باز کردم، نشسته بود کنار اجاق، عینکش رو بینی، موهای رنگ کرده اش بافته و روی شانه هایش افتاده و در اخر مثل همیشه خواب. صدای ان یکی عمو بلند شد که " میبینم که میدون خالی کردی" و من یک چشمم به مادربزرگ و یکی به کارت های رنگارنگ توی دستم جواب دادم " زکی! من و کنار کشیدن؟! "، به دو برگشتم به بازی و در اشپزخانه را پشت سرم نیم باز گذاشتم.
گمونم ۵ دقیقه نگذشته بود، خاله که رفته بود از یخچال نوشابه بیاورد، نوشابه به دست در اشپزخانه را بست. رنگش پریده بود، چند قدم برداشت و ولو شد روی صندلی پفی چرمی کنار تلویزیون، شوهر خاله که حسابی روی خاله و کوچولوی تو راهشان حساس بود، سریع پاشد و رفت پیشش، یک چند کلمه ای رد و بدل کردند و بعد فقط نگاه بود. دیگر بیشترمان نگران حالش شده بودیم که  عمه که از همه بزرگ تر بود گفت " چه شده عزیز جان؟" شوهر خاله لبش را گزید و گفت " هیچی نشده، ام.... حامد، یک لحظه میای اینجا داداش؟". قضیه اینست که دوتا عمو دارم، عمو سیاوش که با خاله ام ازدواج کرده و ان یکی عمو ارش ام که همه صدایش میکنند حامد. تا جایی که یادم می اید عمو حامد وقتی بازی میکرد چنان غرق میشد که باید چندبار تکانش میدادی تا متوجه بشود کارش داری، نه که فقط برای بازی اینطور باشد، کلا هر کاری را با تمام وجود انجام میداد، خیلی بهش حسودیم میشد، توی همین فکرها بودم که پسرعمه شروع کرد به مسخره بازی و دست به یقه شدن با پسرعمو، بعد از انکه زن عمو یک سقلمه ی حسابی نصیب عمو حامد کرد، تازه به خود امد، اخر چایی اش را هورت کشید و یاعلی گویان بلند شد و رفت سمت شوهرخاله. همینطور داشتیم ۱۰ نفری بازی میکردیم که یکهو اشک های خاله جاری شد. عمه طاقتش طاق شد، رفت ببیند چرا خاله یکهو افتاد و الان دارد گوله گوله اشک میریزد. ما هم بازی را نگه داشتیم و از هر و کر افتادیم. این وسط دختر خاله ام پاشد و رفت اشپزخانه تا شیرینی های دیشب را بیاورد. با چشم های خودم دیدم که عمو میخواست داد بزند، ولی هرچه به عضلات گردنش فشار می اورد و دهنش را باز و بسته میکرد، انگار تارهای صوتی اش در یک لحظه غیب شده بودند. همان جا، همان جا از جیغ های حنانه بود که فهمیدیم حدس همه مان درست بوده.
مادربزرگ مرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

دوست

تق، پیسسس
دوباره واشر لوله ی زیر سینک پاره شد. حالا وسط این شلم شوربا باید از ته کمد دنبال واشر هم بگردم. هر قدمی که برمیدارم ۶ تا فحش حواله اش میکنم، نامرد مگر مجبور بود ۵ سال برود ان سر دنیا، و انقدر سر نزند که الان که میخواهد بیاید مجبور شوم مثل غریبه ها خانه را برق بیاندازم. نمیدانم چطوری شده. میشود از اینستایش فهمید که موهایش را کوتاه کرده، چتری های همیشگی اش را کنار گذاشته و کنار ان گردنبند بی اویز طلایی ای که چندسال پیش برایش خریدیم[ آخ که چقدر خوش گذشت، لامصب داشت دستی دستی کل شیر کاکایو را روی جزوه هایم خالی میکرد!] تازگی ها یکی دیگر هم می اندازد. ولی مساله ظاهرش نیست، مشکل اینجاست که نمیدانم چطور شده.
واشر را عوض میکنم و میروم سراغ قیمه، همیشه لیموی قیمه هایش باز میشود و سر کل کل هم که شده قیمه بار گذاشتم. 
تایمر را میگذارم و میروم سر گوشی، دیشب ۵ صبح راه افتاده و امروز حول و حوش ۱۲ میرسد. میروم سر عکس های این دوماهش، از من هول خیابان گرفته تا دشت و دریا عکس دارد.
نمیدانم دقیقا چطور دوستی مان شروع شد، من دانشکده مهندسی، او رشته عکاسی. بعضی وقت ها که در وصلی تلگرام با هم حرف میزنیم با همان لهجه اصفهانی اش ویس میدهد که "چطو شد که اینطو شد؟"، منم نمیدانم. 
گردگیری ویترین مانده، نصفش را با سوغاتی های سفرهایش پر کرده ام. از قدیم همین بوده، هر بار که میرود مغازه از خود بیخود میشود، سر همین داستان یکبار کل پول تو جیبی ماه را خرج هله هوله کردیم!
نزدیک ۳ شده، خانه را مرتب کردم و ژله ی مورد علاقه اش را درست کردم، الان است که بیاید، میروم تا خودم اماده شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood