در هم

گل فروشی

به کف دست مغازه دار نگاه می کند. از بس جای زخم های کوچک دارد که زمخت شده. معلوم نیست چند سال است که هربار دسته های چندتایی گل را مشت میکند توی دستش و با قیچی همیشه صیقلی دمشان را میچیند.
صدای زنگوله زنگ زده بالای در که می اید، بر میگردد تا مطمئن شود که او هم برای خرید گل به اینجا نیامده باشد. دم در وسط ابر قطرات اب سرگردان، پسرک دارد قیمت های نیمه پاک شده ی تک تک گل ها را میخواند. هر قدمی که برمیدارد صدای قرچ ساقه ی رها شده روی زمین همراه شلپ شلپ اب میعان شده میشود و اینطور است که واکنش اولیه کسانی که به اینجا می ایند، میشود بالا کشیدن شلوارشان.
دوباره ساعت چوبی که کنار گواهی کار حاجی است را نگاه میکند، با اینکه بیشتر از ۵ دقیقه از گشتن میان سطل های سفید و زرد گل های رز و مریم و گلایول نگذشته اما از بوی تند اینهمه گیاه سرش درد میکند.
حوصله اش سر رفته، این پا و ان پا میکند و از سر کنجکاوی به کار شاگرد سرک میکشد. دارد تند تند ارکیده ها را با صدای چندش اور کشیدن ناخن روی تخته، توی اسفنج سفت و سبز میکند، خانم بقل دستش هم حیران به دنبال یک کارت تبریک برازنده ی این تاج میگردد.
از اینهمه بو و صدا و خیسی عصبی میشود، دلش میخواهد به حاجی بگوید که : "بیخیال زرورق، همینطوری میبرمش" که چشمش به ماشین سفید تویوتا میخورد. هر سوراخش را یک گل کوچک گذاشته و تا حالا از شوق، با لبخندی از این سر تا ان ور صورت کک و مکی اش،۶ بار شیشه و کاپوت ماشین را شسته.
با لبخند محو تماشا بود که صدای بفرما به خودش اورد. اسکناس مرطوب کف دستش را روی پیشخوان مرمری گذاشت و با تکه ای از "گلستان حاجی...." به سمت خانه رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

وقتی نیچه گریست

باز هم یالوم، فقط یکم جوان از زمان درمان شوپنهاور

زیبا بود و جنبه احساسی پر رنگی داشت. اینکهچطور فردی مثل نیچه اینطور عوض میشود و چطور در درون خود یک کودک حمل میکند زیبا بود. عجیب که چطور و از کجا این چرخش اتفاق افتاد، به عقب و جلو ورق زدم ولی نشانه ندیدم جز افکارش بر کاغذ.

کتابی خوب از گزیده سخنان نیچه از زبان یک روانشناس میتواند باشد. بسیار خوب با تاریخ رشد رواندرمانی آشنا میکند. 

یادگرفتن ها:

- طوری زندگی کن که انگار ابد مجبور به تکرارش باشی!

- انسان ها چندنفرند

- خودت راهت را انتخاب کن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا4

بعد از اتفاقاتی که از حوصله ام خارج است

3 سپاه سیاه و سفید و طوسی در مقابل هم قرار گرفتند

هر کدام برای تصرف تمامی جهان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا3

در گیم اف ترونز بودم!

هیچ پادشاهی نمیتوانست وایت واکرها را شکست دهد. قرار بر این شد که بانو(!) کالیسی با اژدهایانش میدان داری کند

تا تیریون و دیگران بروند

به کجا..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا2

سرزمین هایی باشکوه

با دریاهایی بی انتها

جنگل هایی سرسبز..

در هر قصری از قصر پادشاهان

دری بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

کتاب:درمان شوپنهاور

بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم

انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood

رویا 1

سال 96 مرده بودم

چند نفری از دوستانم در مرگم گریه کردند ولی خانواده ام را نیافتم

بعد از n سال زنده شدم و دوستانم را دوسال بزرگتر از ان زمان دیدم

دوسال بعد از مرگم تکنولوژی عمر بلند یا جاوید پیدا شده بود

و حالا بعد از اینهمه سال مرا از گور زنده کرده بودند!

کجا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood
داستان سه

داستان سه

به هر زحمتی شده بود خودش را به ساحل رسانده بود.

طبق نامه ی هفته ی پیش قرار شد که مدتی در شهر چرخ بزند تا اوضاع راست و ریست شود و در مهمان خانه ای اقامت کند. فضا هنوز پر از بوی تعفن بود.

از کناره ی ساحل اجساد را کرور کرور می آوردند تا آنهایی که باقی مانده بودند، نام و نشانی داشتند یا وسط راه در دریا رها نشده بودند دفن شوند.

با دیدن مغز متلاشی شده سرباز حدودا 16 ساله که بدن غرق در خون های لخته شده اش را می آوردند به طرف ستون های اسکله دوید و هر انچه از نان کپک زده دیشب و ته مانده اب شرب صبح کشتی که خورده بود را بالا اورد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
luna lovegood
داستان دو

داستان دو

توصیف خانه پدری:

صدای گرفته خروس سیاه که می آمد، یعنی زمان آنست که هر کس بیدار شود، نماز صبحش را بخواند، پدر کمی قرآن تورق کند و صدای مدهای سنجیده اش گوش ما را که داشتیم رختخواب ها را بقچه میکردیم پرکند و مادر تعقیبات را شمرده و با تمانینه به جا بیاورد که " هر کس نماز را بدون تعقیبات بخواند خدا نمازش را انطور که باید نمیپذیرد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood
داستان یک

داستان یک

از آن زمان چیز زیادی به خاطر ندارم. یعنی تا چند سال قبلش را چرا اما بعد تر ها، 5 سال انورترش را نمیتوانم به خاطر بیاورم.

7 ساله بودم، جوراب شلواری نویی که به تازگی خریده بودم به پا داشتم و از صدای تق تق کفش هایم لذت میبردم.

بوی شیرینی، شیرینی تازه همراه با شکلات که گاهی زیر چشمی به چگونگی پختش نگاه میکردم و مزه اش را زیر زبانم تصور میکردم. صدای زنگوله هایی که به کلاه وصل میشد و هر روز در ارزوی این که بالاخره مادر برایم یکی بخرد با او به آن قسمت بازار می امدم.

چیز های دیگری هم یادم هست که شاید به لذت بخشی لمس گل های بهاری چیده شده توسط پیرزن ها نباشد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
luna lovegood